چه بگویم سخنی نیست مرا؟!

بعضی اوقات ذهن آدمها قفل میکند هرچه بخواهد سخنی بیابد و یا سوژهی پیدا نماید تا پیرامون آن سکوت را شکسته و لحظاتی را با جلوههای معانی و اندیشههای خیالی با دوستان جانی و همفکران گرامی خود سپری نماید و از این طریق از رنجهای روزمرگی و از دهشت بیمعنایی و از عذاب پوچی در زندگی رهایی یافته و انسانیت خویش را وسعت بخشند و با همزبانان خود همزبانی نمایند ولی هیچ سخنی بر زبان خامه و هیچ ایدهی بر کلک اندیشه نرسته و بالنده نمیگردد. انسانها درین شرایط احساس میکنند که در خلا به سر برده و خالی از چیزهای است که با آن انسانیت انسان معنی یافته و هویت مییابد.
امروز شرایط روحی و وضعیت روانییم چنین است که هرچه تامل در خویشتن میکنم و تمام لایهها و زوایای وجودی خویش را میکاوم؛ تا شاید ایدهی جرقه و معنای خلق گردد، اما هیچ سخنی در صحرای تهی ذهنم نمیشکفد و هیچ پاره ابری در فضای خیالم ظاهر نمیگردد و هیچ بارانی در آسمان اندیشهام نمیبارد و هیچ احساسی در کویر دلم سبز نمیگردد و هیچ نسیمی در بستر خوابآلود وجودم نمیوزد و بالاخره هیچ بوتهی در دامن قامت خستهام نمیروید و هیچ گلی در کشتزار پاییزیام نمیخندد و ….
امروز سرشار از تهی هستم و سفرهی وجودم مملو از گرسنگی معنا و چشمانم لبریز از کوری و نگاهم روشن از خاموشی و احساسم متلاطم از بیموجی، و عشقم شعلهور از بیقبسی، اندیشهام پر فروغ از تاریکی، فریادم پر طنین از بیصدایی است. من ماندهام و این همه بیچیزی!! با این همه بیچیزی چه بکنم و چه میتوان کرد؟ با این همه بیچیزی سفرهی دوستانه و گفتگوی عالمانه را مگر میشود پهن کرد و دوستان را بر محورآن دعوت نموده و محفلی را بیاراست؟.
در این چنین شرایطی که برای انسان هیچ سخنی نیست، سکوت، تنها سخنی است که به زبان میآید و فریاد میکند و آواز سر میدهد. سکوت خود سخن و آوازی است که روایتگری حالت و وضعیتی است که آن سوی کلمهها و کلامها قرار دارد. پشت کلمهها و کلامها هیچستان است زیرا آنچه که هست، مساوی با سخن است و هر چی سخن، مساوی با هستی. وقتی سخنی جاری نگردد وجودی نخواهد بود. ساحت سخن، ساحت وجود است که پردهی نیستی را از سیمای وجود بر میکشد و هستی او را به اثبات میرساند. انسان در صورتی وجود داشته و هستی مییابد که سخنی با خود داشته باشد و برای هستندگی و عرض وجود کردن سخن بگوید و توسط سخن خود را کسوت هستی بپوشاند.
از آنجای که امروز در من سخنی نمیجوشد و ایدهی نمیخروشد و واژهها نرقصیده و مفاهیم نمیآفریند، مرز وجود من پایان یافته و من در واقع نیستم؛ زیرا هستییی من، در ساحت سخن متبلور است و پیدایی و پایایی من ساحت سخن است که وجود و هستی مرا پیدا و پایا میکند. اگر سخن هست پس من هم هستم و اگر سخن پایان یافته پس من هم پایان یافتهام. الان اگر نیک بنگریم من به آخرین مرز هستی خویش رسیدم. وقتی سخنی نیست تا بازگویم در واقع من نیستم و به سکون و نیستی خویش رسیدم.
چی بگویم سخنی نیست مرا
من با پایان وجود خویش میلرزم
دیگر با روشناییها نمیجوشم
دیگر با موجها نمیخروشم
دیگر با واژهها نمیرقصم
چی بگویم سخنی نیست مرا