من آنقدر مردهام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند!!

من سالیان سالی است که مردهام و در این دنیای خاکی جسد بیجان و بی رمق من باقی مانده و تا هنوز متلاشی نگشته و با خاک نپیوسته است. من زمان مردن خویش را هرگز به یاد نمیآورم و نمیدانم که در چه زمان و در کدام مکان و در بستر کدام دوران و در مقطع کدام تاریخ رخت بربسته و از خویش مردهام. من بارها مردهام و از بسکه زیاد و در زمانهای متعدد مردهام تاریخ مردن خویش را در حافظه نداشته و به یاد نمیآورم.
از همینرو نسب و هویتم را به خاطر ندارم و همسایگان و تاراج کنندگان زندگی و حیات من آگاهانه و یا ناآگاهانه جنازهام را کالبد شکافی کرده و مورد شناسایی و بررسی قرار دادهاند. برخی نسبم را به شرق دور، به جای که جز شباهت فیزیکی هیچ شباهت دیگری با آنها ندارم، رسانده و مرا غریب و بیگانه در سرزمینم خواندهاند و برخی از جمله ساکنین بومی منقرض گشته و به تاریخ پیوسته یافتهاند. اما دریغ و حسرت که من آنچنان مرده و بارها مردهام که از کجا و یادگار چه عصری و از تبار چه نسلی بودنم را نیز نه خودم و نه دیگران به یاد میآورند.
این نوع مردن را باید مردن دوچندان و چند باره نام نهاد که انسان و یا یک موجود زنده آنقدر بمیرد که از مردنش نیز بمیرد. وقتی به این سرنوشت خویش میاندیشم بیدرنگ بر این وضعیت و بر این مرگ غریبانه خویش تاسف خورده و دمادم با خود فریادی در سکوت و غریو در خلوت و خروشی در خاموشی سر میدهم تا شاید رد پای مردنم را در گردنههای تاریخ و گذرگاههای زمان پیدا کرده و این واقعه را به اثبات رسانم و یکبار دیگر جشن زنده بودن مردن خویش را برپا داشته و با این کار خود را به اثبات رسانم.
آخر ثابت شدن یک حادثه یا یک رخداد در صورتی میسر است که اون حادثه یا رخداد حد اقل در خاطرات و ذهنیت تاریخی زندگان زنده باشد. وقتی من آن چنان مردهام که حتی رد پایم از کوچههای خاطرات تاریخ، نیز محو و نابود گردیده، چگونه مردن خویش را به یادآورده و اثبات نمایم که روزی و روزگاری من بودهام و بر اثر حادثه و یا صاعقهیی ناگهانی مُردهام و من کی بودم و از کدام تبار و از کدام نسل و از چه نژادی و با چه ویژگیهای فرهنگی میزیستم و چرا و چگونه مردهام؟.
من مردهام اما حادثه مردنم نیز با من مرد و یا میرانده و به صحرای نیستی مطلق دفن کردهاند. من خود مرده بودم و هرگز در آیینه نتوانستم بنگرم تا خود را پیدا کرده و از مردن خویش آگاهی یابم و به دیگران وآیندگان بفهمانم و اثبات نمایم که من هم از جمله مردگان در تاریخ هستم.
آه! دردی ازین درناکتر و رنجی ازین غمناکتر وجود دارد که انسان آن قدر سنگین و آن چنان بارها و بارها بمیرد که حتی مرگ خویش را هم نتواند اثبات نماید و این؛ یعنی نیستییی مطلق. برخی افراد یا گروهها در تاریخ اگر خودش را در زمان حیاتش به اثبات نرساندهاند لا اقل با مرگشان به اثبات خویش پرداخته و چه بسا به جاویدانگی هم رسیدهاند و من در زمان حیات، که هیچ، حتا حادثه مردن خویش را هم نتوانستم زنده نگهداشته و اثبات نمایم.
اگر خودم را با زنده ماندن و پویا بودن زنده نگهداشته و به اثبات رسانده نتوانستم لااقل مرگ خویش را با خود دفن نمیکردم و مرگ من به حیات خویش ادامه میداد وگواه و شاهدی بر وجود و هستی من در تاریخ و حافظه جمعی بشر میبود؛ اما افسوس و دریغ! که مرگ من نیز با مردن من مرده است و مرگ من حضور ندارد تا شهادت بر بودنم در تاریخ دهد و حال که نیست؛ انگار من هیچ وقت به وقوع نپیوسته و جامه هستی بر تن نکرده و درین دنیای خاکی قدم نگذاشتهام.
آری به قول فروغ فرخزاد:
«حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکردهام که در آیینه بنگرم
و آنقدر مردهام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند».
باسلام نظریه ای دارم در مورد خودم بیشتر از چند بار با حوادثی نظیر تصادف و یا مریضی دست و پنجه نرم کرده ام و به قول برخی بعد از کما از ان دنیا برگشته ام من شخصا قبول ندارم که زنده هستم بلکه تصویری تخیلی از شخصی بنام حسین هستم که در دنیای موازی زندگی می کند چون قبول دارم که حسین واقعی از کما و ان حوادث نمی توانست جان سالم به در ببرد . امیدوارم اشخاصی باشند که بتوانند درک کنند . متشکرم
با درود به شما دوست عزیز در تایید نظر اقای حسین : میخواهم بگویم ایشان را درک می کنم چون من هم چند بار تصادف کرده و خودم قبول دارم که مرده ام ولی نه قبری به این نام می شناسم ونه کسی مرا درک می کند وحرفهایم را گوش می دهد انگار دور و بری هایم همه موجودات دیگری هستند چرا ما نباید تکامل وعقل این را داشته باشیم که بدانیم کجاییم وچکار می کنیم؟ با اتفاقاتی که برای من پیش امده اگر فولاد هم بود الان باید نابود میشد . لطفا نظر مرا تکمیل کنید.متشکرم