رنج آگاهی یا بهشت بیدردی؟
دست ناپیدایی آفرینش جهان را آفرید و همراه با آن، زمین و زمان، جسم و جان را نیز بیافرید. زمانی که جان را آفرید او را در کالبد عدهی از آفریدههای خویش دمید و آفریدههای جاندار در میان سایر موجودات آفریدگار به جلوه آمد و نسبت به سایر جانداران، از ویژگیهای ممتاز برخوردار گردید و کمالیافته به نظر رسید. از میان این آفریدههای کمالیافته، جانداری به نام انسان کمالیافتهتر و از استعداد و تواناییهای بیشتری برخوردار گردید. آن توانایی و ظرفیت وجودی؛آگاهی و استعداد درک و شناخت خود و محیط و دنیای پیرامون خودش بود. امتیاز سایر جانداران از آفریدههای بیجان این بود که سایر آفریدهها شعور نداشته و بدون این موهبت وجودی به سر میبردند ولی جانداران از ظرفیت وجودی بالاتری برخوردار و از استعداد شعور و قدرت تشخیص، بهرهمند و در مراحل و مدارج بالاتر وجود قرار داشتند.
از میان جانداران، جانداری که دست ناپیدای آفرینش، او را در برابر گرفتن خیلی از تواناییها و ظرفیتهای طبیعی (از قبیل وسایل دفاعی در برابر گرما، سرما، دشمنان داخلی و خارجی) مجهز به توان و استعدادی نمود، تا کمبود آنها را جبران نموده و خود به ابداع و خلق وسایل و امکانات دفاعی زند، و از این طریق نهتنها کمبودهای طبیعی خویش را جبران نماید که تواناتر و قدرتمندتر از نظامی که طبیعت برایش طراحی کرده و در نظر گرفته بود، گردد و با این کار خویش طبیعت را به تسخیر درآورد و بر آن استیلا یابد و بر طبیعت و سایر جانداران حکومت کرده و قدرتمند گردد. آن توانایی دارا بودن انسان از نعمت آگاهی و خرد میباشد. این توانایی او را در برابر همهی ناتواناییهای طبیعیاش بیمه کرده و از او موجودی ساخته قدرتمند و مافوق همهی جانداران و حاکم بر طبیعت و حاکم بر خویش و سرنوشت خویش. تمام موجودات سرنوشتش از پیش تعیین گردیده و بر اساس نقشه و طرحی که دست آفرینش، تعبیه کرده است؛ تعیین میگردد اما انسان تنها موجودی است که خود سرنوشتش را در دست گرفته و خود سرنوشتش را میسازد.
این ظرفیت وجودی و استعداد طبیعی، در عین اینکه او را قدرتمند و موجود مسلط و حاکم و برخوردار از خیلی مواهب طبیعی و غیرطبیعی نموده است در همان حال او را مفلوک و اسیر دغدغهها و اضطرابهای نموده است که تمام شیرینیهای پیروزی بر طبیعت و سایر جانداران را در کام او تلخ و زندگی را تبدیل به جهنمی برای او نموده است. آگاهی و توانایی پرسشگری و قدرت تجزیهوتحلیل او سبب گردیده که او از واقعیتهای هستی فراتر برود و عمق روابط پنهان پدیدهها را آشکار و هدف آفرینش را به پرسش گرفته و پاسخی برای آن در نظر دستوپا نمایند. شاخصه مهم و قابلتوجه بشر این است که او جاندار پرسشگر و سنجشگر میباشد. شاید هیچ جانداری دیگری از این استعداد به این شکلی از مراحل کمالش برخوردار نباشد.
پرسشگری و جستجوگری بشر، او را به راههای ناهموار و بیابانهای حیرتزای زیادی رهنمون و رنجهای طاقتفرسای را بر او تحمیل نموده است. برای پیدا کردن پاسخ به پرسشهایش درهای بیشماری را کوبیده و روزنههای بسیاری را بالوپر زده و فرش باورهای زیادی را بافته و در خانههای امن ایمانهای گوناگونی بیتوته کرده و تشک آسایش و بالش آرامش را پهن کرده است تا دمی بیاساید و اندوه چرا بودن و برای چه زیستن؟ گریبانش را رها سازد؛ اما دریغ و افسوس که هیچکدام نتوانستند اندوه بیپایان معمای آفرینش را کاهش و التهاب آغاز و اضطراب فرجام این نظم کیهانی و موقعیت انسانی را از میان بردارد و غمهای پیدا و اندوههای پنهان را تسکین دهند.
برای درک و توجیه جنگها، کشتارها، پیروزیها و شکستها، و درمجموع مشکلات ناشی از مناسبات گروههای انسانی باهم؛ و مناسبات و جنگ انسان با طبیعت؛ چیزهای بافتهاند که سر از افسانه و اساطیر درآورد. برای توجیه و درک راز هستی از عقل خویش استمداد جسته و کوششهای به خرج دادند تا این گره را بگشایند اما نتیجه این کوشش و تلاشها شکلگیری و پایایی فلسفه گردید و برای توجیه و تفسیر عالم کیهانی و جهان اجتماعی هردو؛ تلاشهای دیگری کردند که نتیجه و برآیند آن، پیدایی و رونق بازار دین و مذهب گردید و بالاخره آخرین تلاش و جستجویی انسان برای پیدا کردن پاسخهای اساسی و بنیادینش شیوهها و متدهای بود که نام آن را علم گذاشتهاند و برای غلبه بر احساس تنهایی و بیگانگی با طبیعت، اقدام به خلق دنیا و فضای کرد تا چهره زشت و کره و نا مانوس طبیعت پنهان گردد و انسان از این درد رهایی یابد که:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفس ساختهام از بدنم.
برآیند چنین کار نیز محصولی به نام هنر شد. آری هنر در پاسخ به نیاز درد غربت و رنج تنهایی انسان در محیط طبیعی و به قول مذهب، در تبعیدگاهش، به وجود آمد و فربه شد و شاخه و رشتههای مختلفی به خود گرفت و خواست که درد جانکاه و رنج همیشه همراه او را کاهش دهد و میان او و طبیعت رنگ آشنایی زند و طبیعت را همانند دنیایی حقیقی و عالمی که او، ازآنجا راندهشده بیاراید.
اما این کوششها و تلاشهای بشری از بدو پیدایش تا آخرین مراحل آفرینش خودش ناکام مانده و هیچیک از این کوششهای تاریخی و زاویه نگاههای علمی، فلسفی، متافیزیکی، اجتماعی هنری و … نتوانستهاند روح ناآرام او را آرام و عطش آگاهی او را سیراب نماید. بدینسان هرچه آگاهی او در عرصههای مختلف اوج میگیرد حیرت دمیدگی، دلهره و اضطراب او بیشتر میگردد؛ به قول ویل دورانت: «آنکه بر دانش میافزاید بر اندوه میافزاید، خرد بسیار، اندوه بسیار میآورد». آری آگاهی آتشی است که هر چه بر خرمن وجود انسان جرقه میزند آرامش خاطر و صبر و قرار را از او میرباید و فضای زندگی او را آکنده از رنج، اندوه، و کمبود و نارسایی مینماید. بنابراین آگاهی جهنمی است که انسان را از بهشت بیدردی بیرون آورده و دردی را در او مشتعل میکند که هرچند آزاردهنده و هولانگیز است اما از بهشت بیدردی و عافیت نافهمی زیباتر و درنتیجه مطلوبتر و مقبولتر است.