گلوله‌ها بی‌رحم‌اند و طالبان بی‌رحم‌تر (داستان)

کدخبر : 3034
چهارشنبه ۱۱ اسد ۱۴۰۲ - ۱۸:۲۵

دلش برای خانه متروکه‌ای که با دستان زحمت‌کش پدربزرگش ساخته‌شده بود هرروز بیشتر از دیروز تنگ می‌شد. خانه‌ای که نمی‌دانست چند پشت از اجدادش دران زندگی کرده و حالا برای پدرش به میراث مانده است. هرچند نسبت به ساختمان‌های شهر کلبه‌ای بیش نبود ولی آرامش عجیبی از درودیوار آن می‌بارید. باوجودی که باد و باران دیوارهای کاه‌گلی آن را فروریخته بود ولی معلوم بود روزگاری برای خودش قصری بوده و نمود دهکده. دهکده‌ای که امروز کمتر موردتوجه قرار داشت. اگر آن بهار سرسبز و  تپه‌های خاکی و پوشیده از گل‌های وحشی‌اش نمی‌بود شاید سال‌ها پیش فراموش‌شده بود.

میلاد خود را در حصار چهار دیوار اتاق به‌ظاهر زیبایش حبس می‌دید شبیه کسی که تبعیدشده باشد، تلاش‌هایش برای خو گرفتن بازندگی و محیط جدید عین کوبیدن آب در هاون بی‌فایده بود. تنها جای که او را اندکی به آرامش می‌رساند پشت پنجره اتاقش بود. پنجره‌ی که او را به دنیای بیرون وصل می‌کرد و برای لحظه‌ی از چنگ افکار شناور در مغز و خیالاتش نجات پیدا می‌کرد. شیشه‌های آبی‌رنگ پنجره خیال او را راحت کرده بود بدون آنکه ترس از قضاوت کسی داشته باشد می‌توانست ساعت‌ها آنجا بایستد و به عابرین کوچه شلوغ خیره شود.

هرروز که دلش تنگ می‌شد، نخ پرده‌ای کرکره‌ای را می‌کشید. ساعت‌ها از عقب پنجره به مردمی که نمی‌دانست کی و کجا می‌روند چشم می‌دوخت؛ بخصوص به صحن پارک که در آن حوالی، درست در دیدرس پنجره‌اش قرار داشت، خیره می‌شد. آن‌قدر طولانی غرق تماشای آن منظره زیبا می‌شد، که پاهایش احساس خستگی می‌کرد و درد می‌گرفت و ناخودآگاه وزن بدنش را به روی پاهایش ردوبدل می‌کرد اما خیال دل کندن را به سر نمی‌کرد. عقب پنجره برای او حکم مرفین را پیداکرده بود. معتاد شده بود آرامشی که از آن روزنه کوچک به تک‌تک سلول او تزریق می‌شد عین مسکن، روح او را آرام می‌کرد.

طبقه ششم ساختمان زاویه دید کافی برای تماشای تمام صحن پارک داشت او می‌توانست بدون آنکه چیزی را از قلم بیندازد فضایی پارک را تحت نظر بگیرد بخصوص گل‌های که در امتداد سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو، و اطراف نیمکت‌های چوبی به فاصله‌های منظم کاشته شده بود، این نظم خاص حتی در ترکیب رنگ‌هایش نیز مراعات شده بود. میلاد در دلش بارها به مهارت بالای باغبانش آفرین گفته بود. جنب‌وجوش پارک وقتی دیدنی می‌شد که آفتاب از دامن آسمان شهر کنار می‌رفت و به‌جایش سایه آسمان شال گسترده‌اش را به روی باشندگان شهر پهن می‌کرد. این ازدحام تا نیمه‌های شب ادامه می‌یافت و سکوت شهر را به هم می‌ریخت. سروصدای موسیقی و صوت فریاد مراجعین، میلاد را به وجد می‌آورد، از همان‌جا نیم‌کت چوبی که زیر درخت کاج در امتداد درب ورودی پارک جابه‌جا شده بود برای نشستن انتخاب کرد.

میلاد تازه پشت لب سیاه کرده بود. در همان سن نوجوانی قد و اندامش بزرگ‌تر از سنش به نظر می‌رسید. قامت بلند و اندام لاغر با موهای خرمایی‌اش ترکیب عجیبی داشت، شاید همین ترکیب و آراستگی بود که او را جذاب‌تر ساخته بود. آن بعدازظهر که از مکتب برگشت، بیکش را به روی کت‌بند که کنار اتاقش بود آویخت، یونیفرم مکتبش را نیز روی شاخه دیگر آن انداخت، و منتظر شد تا سایه روی شهر پرده افگند. از صبح تصمیم گرفته بود امروز سری به پارک بزند. درست زمانی که آفتاب در آن دوردست‌ها داشت به زمین می‌نشست، و همه‌جا را سایه پوشانده بود میلاد از خانه بیرون ‌شد، خودش را به پارک رساند و به روی همان نیمکت تعیین‌شده تکیه زد. دمای هوا کاهش‌یافته بود و نسیم ملایم تارتار از موهای خرمایی‌رنگش را در هوا بی‌باکانه تکان می‌داد. چه خوب می‌شد اگر همین حالا یکی در کنارش می‌بود و این جای خالی کنارش را پر می‌کرد، این‌گونه تماشای پارک بهتر می‌چسبید.

برخلاف دهکده‌اش اینجا به‌محض رفتن خورشید غروب از را می‌رسید. خیلی زود نور طلایی‌رنگ نور افگن‌ها جای پرتو خورشید را گرفت، و صحن پارک را روشن کرد. هم‌زمان موسیقی دلنواز از لابه‌لای شاخه‌های درخت که احتمالا باندها را آنجا جابجا کرده بود، به نوازش گوش‌ها آغاز کرد. گه گاهی این صدا به‌قدر ملایم و آرام همگام با نسیم طراوت‌بخش در فضای پارک می‌پیچید که گویا بهشت خدا را همین‌جا به تصویر می‌کشد. احساس می‌کرد صدای اذان اینجا، همان نوای دل‌انگیز بود که از حنجره خواننده‌ها بیرون و از طریق باندها در فضای پارک ایکو می‌شد. تا اینجا میلاد فقط در چنگ خیالات فشرده‌شده بود، و بس!.

غرق در اقیانوس خیالاتش بود که صدای خنده‌ای او را از گذشته به حال کوچ داد. صدای که پرده گوش‌هایش را لمس کرده بود شور عجیبی در دلش ایجاد کرد، نتوانست بی‌تفاوت باشد. سربلند کرد و نگاه کاونده‌اش را به اطراف سوق داد، تا شاید صاحب‌صدا را شکار کند. دورتر از خودش خانم جوان را دید که با سه دختر قد و نیم قد مشغول‌ شکستن دانه‌های تخم آفتاب‌گردان بود. حدس زد یکی از آن‌ها در میان قصه‌هایش خندیده باشد. دختر که در جمع آن‌ها بزرگ‌تر و نیم رخش طرف میلاد بود در همان نگاه اول مردمک‌های جستجوگر میلاد را روی خود متوقف کرد. انگار که سال‌هاست او را می‌شناسد. باآنکه مطمین بود او را قبلا ندیده است، ولی دلش گرم شد. آن‌قدر زود گیره نگاهش به گیره کور تبدیل‌شده که خودش هم تعجب کرد.

دل کندن از آن نیم‌رخ که زیر نور طلایی‌رنگ نور افگن‌ها دلربایی می‌کرد، کار آسانی نبود. به‌خصوص آن چند تار موی که احتمالا عمدا از زیر لچکش رها کرده بود، و حالا به زیباترین شکل در دست باد همانند تار گیتار می‌رقصید. دختره انگار متوجه نگاه میلاد شده بود. از اینکه بی‌اختیار با صدای بلند خندیده بود شرمید، سرش را عقب برد و پشت شانه‌های خانم جوان  پنهان کرد. این حرکتش بیشتر ناز دخترانه‌اش را به نمایش گذاشت، تا شرم و خجالتش را.

میلاد تکیه از پشتی نیمکت گرفت و کمی خودش را به آن‌طرف مایل کرد. گویا تیله‌های سیاه‌رنگ چشمانش را به جمع چهارنفره  آن‌ها چسب زده باشند. چهارچشمی طعمه‌ای تازه شکار شده‌اش را تحت نظر گرفت. گمانم طنازی و دلبری‌های پنهانی دخترک باب دلش بود. که خانه رفتن فراموشش شده بود. اینکه چندی از شب گذشته است اصلا برایش مهم نبود، حتی نگرانی مادرش و نخوردن شام هم باعث نشد دست از  تعقیب کردن آن‌ها بردارد. شاید ساعت یازده شب بود که خانم به‌اتفاق دختران از روی نیمکت پارک بلند شد. مسیر سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو منتهی به دروازه خروجی زیر کفش پاشنه‌بلندشان سرنهاده بود. چند قدمی که از میلاد دور شدند، همان دختره که بعدها فهمید اسمش انیلا است سر چرخاند و از روی شانه‌اش به عقب نگاهی انداخت. نگاهی که خیلی زود شکار چشمان تیزبین میلاد شد. همین یک ثانیه گره خوردن نگاه، پرده از روی پنهان‌کاری هردو برداشت.

انگار یک نیروی محرک میلاد را به دنبال آن‌ها کشاند. اما در میان شلوغی و ازدحام دروازه خروجی در آن ساعت شب طعمه‌اش را ناباورانه گم کرد. سعی و تلاشش در پیدا کردن آن‌ها بی‌نتیجه ماند، پرسه زدن در کوچه‌ها آن‌هم در دل شب بی‌معناترین کار به نظرش رسید، مجبور شد دست از پا درازتر به خانه برگردد. اولین بار بود که میلاد تا این ساعت شب به بیرون از خانه بود. پدرش شاید نمی‌خواست تنها پسرش را به خاطر اولین تخطی که از قوانین وضع‌شده‌اش مرتکب شده، مورد تنبیه قرار دهد. دستش را جلو صورتش بالا آورد، تا ساعت مچی‌اش را درست ببیند.

-کجا بودی؟

میلاد اصلا فکر اینجا را نکرده بود. هیچ دوست آشنایی هم جز هم‌صنفی‌هایش که بعید بود تا این وقت شب به بیرون از خانه باشد نداشت، تا بهانه بیاورد.کمی مکث کرد.

-پارک بودم.

نخواست دروغ بگوید شاید هم دروغی نداشت برای گفتن.

مادرش برای تغییر موضوع که از قبل پلان شده بود، از جایش بلند شد، و به سفره‌ی که هنوز در گوشه پهن بود اشاره کرد.

-بشین، سرد شده.

باآنکه پاسی از شب گذشته بود، و از ظهر تا هنوز چیزی نخورده ولی دریغ اگر لقمه‌ای از گلویش پایین رفته باشد. به‌زور  آب و اصرار مادرش چند لقمه‌ای را قورت داد و به بهانه خواندن درس‌ومشقش بلند شد، و به اتاق‌خوابش پناه برد. تنها که شد تن خسته‌اش را به روی چپرکت انداخت و از اینکه نتوانسته بود سر نخ و آدرس از آن‌ها به دست بیاورد حسرت خورد. میلاد از آن شب به بعد بارها و بارها به روی همان نیمکت از قبل تعیین کرده بود نشست. و انیلا را که موهایش از زیر لچک جگری‌رنگ به پهنای صورتش ریخته بود، و در دست باد رقصیده بود، در خیالاتش مجسم کرد. اما او مثل پرنده که از قفس پریده باشد و هیچ امید به برگشتش نباشد از دست میلاد پریده بود. شنبه بود، میلاد، طبق معمول انتظار یونیفرم اتوزده را داشت. اینکه مادرش تمام این دو روز را کمک دست پدرش بوده، و لباس‌های که پدرش از خیاطی آورده بود و مادرش اتوکشیده بود، اصلا برایش مهم نبود. یخن‌قاق چروک شده‌اش را به سمت مادرش انداخت و با شیطنت گفت.

-چند بار بگم دست تنهایی و یک عروس کنار دستت ضرورت است!

کدام مادر است که آرزوی عروسی فرزندش را نداشته باشد؟

مادرش از همین دو جمله ذوق کرد و صورتش پر از خنده شد ذوق و آرزوی که هیچ‌وقت به آن نرسید. لباس چروک شده را از زمین برداشت و رو به میلاد گفت.

-شب به پدرت بگم؟

-آه، شوخی بود مادر من!

دو قدم جلوتر رفت و شانه‌های مادرش را گرفت و فشرد.

-یک‌وقت به پدر چیزی نگی ها!!.

لباسش که اتوکشیده شد، فورا به تن زد.

قبل از اینکه از خانه بیرون شود دکمه پهلوی موبایلش را فشرد و به ساعت که روی اسکرین به شکل برجسته دوازده را نشان می‌داد، نگاه کرد. فقط نیم ساعت تا شروع اولین زنگ مکتبش فاصله داشت. به‌جای راه‌پله‌ها آسانسور را انتخاب کرد. جلوی در کابینت منتظر ایستاد، تا بلکه زودتر این فاصله را طی کند. چشم به صفحه‌ای شمارشگر که تعداد طبقات را نمایش می‌داد دوخته بود. به‌محض باز شدن در کابینت نفس به سینه میلاد حبس شد و چشمانش کاملا گرد و به بزرگ‌ترین حدش رسیده بود. باورش نمی‌شد، شاید تصور هم نکرده بود که روزی انیلا را اینجا ببیند. فکر می‌کرد برای اولین و آخرین بار دید و تمام شد. کسی که شب‌ها به‌ یادش به روی نیمکت پارک نشسته بود، و در خیالاتش از او عروس قصه‌هایش ساخته بود، حالا جلوی چشمش بود.

انیلا با غرور و اقتدار بدون آنکه کوچک‌ترین اهمیت بدهد از میان صف که منتظر ورود به داخل آسانسور بود، عبور کرد. همچنان که با گام‌های استوار به‌طرف واحد مربوطه‌اش می‌رفت، صدای کفش پاشنه‌بلندش به روی سرامیک یکدست سفید راهرو، در فضا پیچید. اگرچند میلاد را در آن لحظه دید، شاید هم آن شب را به خاطر آورد، ولی اصلا به روی خودش نیاورد. آن روز میلاد از شوق در پوستش نمی‌گنجید، گم‌شده‌اش را پیداکرده بود. کسی که کمتر شبی را بدون خیال او سر روی بالشت گذاشته بود. تا به مکتب رسید چندین بار ناخودآگاه لبخند به روی لبانش طرح بست اینکه چگونه آن روز را سپری کرد اصلا نفهمید.

میلاد که برای پیدا کردن سرنخ از انیلا در بدر گشته بود، حالا ریسمان به دستش آمده بود. این یعنی فرصت طلایی باید دست‌به‌کار می‌شد ولی چگونه‌اش را خودش نیز نمی‌دانست. فردای آن روز میلاد ساعت‌ها سر کوچه کنار مغازه میوه‌فروشی شاغلام ایستاد، تمام مسیرهای احتمالی را عین شکارچی‌های ماهر زیر نظر گرفته بود آن روز، روز فوق‌العاده‌ای بود روز سرنوشت‌ساز ثانیه‌ها و عقربه چرا میل حرکت به جلو را نداشت؟ نمی‌دانست!! انگار در خواب زمستانی فرورفته باشد.

بالاخره با دیدن انیلا تمام زمان که به‌کندی سپری کرده بود، به فراموشی سپرد، طعمه‌اش را شناخت که از میان هم‌کلاسی‌هایش از انتهای کوچه، همانند خورشید تابان به او نزدیک می‌شد. انیلا در همان سن نوجوانی خودش را با چادری سیاه‌رنگ زرگ‌دار پیچیده بود، بیک خامک‌دوزی‌اش همانند حمایل از روی سینه‌اش عبور و به‌موازات زانوی راستش که از لای چادری‌اش بیرون زده بود عشوه‌گری می‌کرد. انیلا به‌خوبی متوجه نگاه‌های رازآلود و پر از تمنایی میلاد بود، از همان شب واژه‌های نهفته در نگاه میلاد را در دیکشنری چشمانش معنی کرده بود. اما خودش را به بی‌خبری زده بود و به رویش نمی‌آورد. چه می‌شد اگر کمی ناز می‌فروخت و دلبری می‌کرد. مگر آسمان خدا به زمین می‌آمد.

حینی که از میلاد عبور می‌کرد عمدا دست برد تا بند کیفش را به روی شانه‌اش جابجا کند و راه و رسم دلبری را به نحو احسنش به‌جا بیاورد. به بهانه‌ای تنظیم کردن لبه چادری، روی سرش النگوهای ظریف و طلایی‌رنگش را به نمایش گذاشت، حرکت مچ دستش حین جابجایی چادرنمازش باعث شد که برق النگوهایش در فضا تلألؤ کند.

انیلا با آن عشوه‌های دخترانه‌اش بندبند دل میلاد را به آتش کشید و سوختنش را حین عبور با گوشه‌ای چشمش شماتت کرد. او خوب بلد بود که چگونه شبیه یک شکارچی قهار، تیرش را کجای قلب طعمه‌اش شلیک کند که شکارش را از پای درآورد. حالا که برای میلاد ساعات ورود و خروج انیلا از ساختمان معلوم شده بود، صبر و حوصله جایز نبود. کاسه صبرش به‌قدر کافی لبریز و لبریز بود. آن روز دلش را به دریا زد و تصمیم مهم و جدی گرفت. باید عشقش را به انیلا ابراز می‌کرد. باید می‌گفت که چه قدر دوستش دارد. چه قدر روی نیمکت پارک در تنهایی‌اش با او حرف زده است چقدر کنار مغازه شاغلام منتظر او ایستاده است. پیش از اینکه انیلا از ساختمان خارج شود میلاد خودش به کمینگاه رساند و منتظر ایستاد. به‌محض نزدیک شدن انیلا، میلاد خودش را گم کرد مغزش قفل کرد و تمام واژه‌ها فراری شد، از تمام جملات که در ذهنش ترکیب کرده بود تنها یک کلمه را به خاطر آورد.

-سلام.

ناباورانه با چشم غره و برانگیختگی انیلا روبه‌رو شد این چشم غره تمام پلان‌های طرح‌شده‌ای میلاد را به هم زد. همه‌ای آن جملات عاشقانه‌ای که حفظ کرده بود از یاد برد. زمانی که به خودش مسلط شد انیلا در خم کوچه رسیده بود. با دور شدن او انگار روح از بدنش خارج می‌شد. با گوشه آستینش خط عرق روی پیشانی‌اش را به عقب راند. بدو بدو خودش را به انیلا نزدیک کرده و سد راهش شد. با نگاه ملتمسانه و لرزه‌ای که ریشه در ژرفای جانش داشت گفت. من مزاحم نیستم و به خودم اجازه نمی‌دهم چنین جسارت را در مقابل دختر زیبا مثل شما مرتکب شوم. من واقعا از شما خوشم آمده و دوستت دارم. هرچند تلاش می‌کرد جملاتش قلمی و تمام قواعد و دستور زبان را رعایت کند اما خیلی موفق نبود. با گفتن همین چند کلمه قفل و مهر دهانش شکست، و با چشمانی که به‌اندازه پهنای کاینات تمنا موج می‌زد به انیلا نگریست. خدا می‌داند چه کشید تا همین جمله معجزه‌آسا را به زبان آورد.

-اجازه می‌دهی این عشقم را ثابت کنم؟

حالا دو نگاه، یکی دنیای التماس و دیگری شور هیجان در مقابل هم قرارگرفته. هرچند برای لحظه‌ی کوتاه، ولی در طول همین چند ثانیه به‌اندازه تمام آنچه نامش اقیانوس جهان است، بین ‌آن دو مردمک لرزان حرف ردوبدل شد. این بار نیز انیلا بود که به خودش مسلط شد و بر احساسش غلبه کرد. گیره کور چشمانش را باز کرد و به زمین دوخت. عشوه‌گری دخترانه انگار در ذاتش بود. هر دودستش را بلند کرد و آن صورت زیبا را در پس پنجه‌هایش پنهان کرد. مسیرش را کج کرد و آهسته لب زد.

دیده شود.

طنین این کلمه چندین بار در گوش میلاد تکرار شد. شیرینی که همین دو کلمه ساده به کامش ریخته بود به هیچ لذت قابل‌مقایسه نبود، خواست پیروزی‌اش را به تمام اهل کوچه اعلان کند. در آن لحظه فاتح یک قلب بود، فاتح چشمان عسلی مگر پیروزی بزرگ‌تر از این هم است؟ آن روز میلاد سر از پا نمی‌شناخت اولین بار بود در آن فاصله‌ نزدیک با انیلا قرارگرفته بود و به شکل غیرمستقیم جواب بلی را دریافت کرده بود. برای اثبات حرفش چه می‌توانست بکند؟. در فکر تهیه اولین هدیه ولنتاین افتاد. تیر نگاهش به غولک دوران کودکی‌اش میخ شد، آن را از روی دیوار پایین آورد. پول‌های داخل آن را یکی‌یکی روی‌هم کرد، فقط پنج صد افغانی بود. آن را برداشت به روی چپرکتش نشست و به فکر فرورفت با این پول کم چه می‌توان خرید.

با خودش تکرار کرد هیچ، هیچ.

از اینکه مانند سایر هم‌کلاسی‌هایش نمی‌توانست هرچه دلش بخواهد بخرد بغض کرد. اشک‌های لعنتی تا پشت پلک‌هایش رسیده بود، کافی بود پلک بزند و باران اشک‌هایش به راه بیفتد. بعدازظهر آن روز از خانه بیرون زد و راه بازارچه شهر را پیش گرفت. همچنان که از جلو مغازه‌ها می‌گذشت، چشمش به گردن بند طلایی‌رنگ که پشت یکی از ویترین مغازه‌ها بود، افتاد. فکرش آژیرکشان به عقب برگشت و به یاد برق النگوهای انیلا افتاد، که آن روز در مچ دستش دلبری کرده بود. گردن بند ظریف که زیر نور لامپ تلألؤ می‌کرد توجه میلاد را به خود جذب کرد. گردن بند زیبای بود. دو قلب به‌هم‌پیوسته، باظرافت خاص به یک زنجیر نازک وصل شده بود. آن را به  نشانه دو قلب گیره‌خورده‌ای خودش و انیلا خرید. در مسیر برگشت به خانه به قرطاسیه فروشی نزدیک مکتبش رفت و آن را به شکل زیبا بسته‌بندی کرد. قرطاسیه فروش در کارش مهارت خاص داشت یک شاخه گل روز و یک روبان سرخ‌رنگی را نیز به روی آن پیچید. میلاد برای اینکه کادواش را از مادرش پنهان کند، آن را به داخل پلاستیک گذاشت و به خانه برگشت.

اینکه چگونه آن را به پیشگاه یگانه عشقش تقدیم کند هزار و یک پلان ریخت. فقط یک روز تا روز موعود باقی‌مانده بود. قلم و کاغذ برداشت و نوشت. «امروز ساعت پنج پارک شهر منتظرم» آن را با نوارچسب آماده کرد و منتظر آمدن انیلا نشست. تنها دو دقیقه تا برگشت انیلا زمان داشت کاغذ را به روی دروازه واحدی که انیلا سکونت داشت نصب کرد و خودش از لای درب نظاره‌گر ورود اولین عشقش ایستاد.

صدای گام‌های انیلا که به راهرو پیچید قلب میلاد عجیب تمایل به کوبیدن پیدا کرد. این صدا هم‌آواز با صدای قلبش بلند و بلندتر می‌شد. حین باز کردن درب، چشم انیلا به کاغذ نوشته‌ای «امروز ساعت پنج  پارک شهر منتظرم» ثابت ماند. بی‌درنگ به یاد میلاد افتاد. هنوز حتی اسمش را نمی‌داند، ولی میل عجیب به او پیداکرده بود. روی منحنی لبانش طرح لبخند به وجود آمد آب دهانش را قورت داد و ترسید از اینکه کسی ندیده باشد!!.

برای اطمینان خاطرش روی پاشنه پایش دور زد و نگاهی مضطربش به اطراف چرخاند. در دل خدا را شکر کرد و کاغذ را از روی دروازه برداشت و لای انگشتانش پنهان کرد. میلاد تمام حرکات او را تعقیب می‌کرد. به‌محض برداشتن کاغذ خیالش راحت شد و از پشت در بیرون آمد. به نیت جلب‌توجه انیلا و اعلان حضورش گلو صاف کرد و آهسته سرفه کرد.

انیلا به عقب چرخید و با دیدن میلاد سرش را به نشانه تایید پایین آورد. برای فرار از دید احتمالی همسایه‌ها سریع خودش را پشت دروازه قایم کرد، پشت به درب چسباند و نفس بلند کشید تا استرس هجوم آورده مهار شود. لبخندی که ناخودآگاه به سراغش آمده بود به کمک دندان‌هایش از مادرش پنهان کرد. تا اینجا پلان میلاد به‌خوبی عملی شده بود. قبل از ساعت تعیین‌شده خودش را به وعد‌ه‌گاه رساند و منتظر ورود الهه عشقش زیر سایه کاج به روی نیمکت چوبی که اولین بار انیلا را دیده بود نشست.

انیلا از لحظه‌ی که کاغذ را گرفته و جواب مثبت را داده بود، آرام و قرار نداشت. اولین بار بود که در زندگی‌اش از طرف یک پسر به ملاقات دعوت‌شده بود، تجربه روبرو شدن و هم‌صحبت شدن با جنس مخالف را نداشت. دم به دقیقه احساس‌گرمی می‌کرد و عرق، کاروان‌وار از میان نخ موهایش قطار بسته بود. تمام جالباسی‌هایش را زیرورو کرد، حتی شال‌هایش را چندین بار بالا و پایین کرد ولی به دلش چنگ نزد. بالاخره به همان لباس خامک‌دوزی رنگ آسمانی‌اش قناعت کرد. خوش‌شانس بود که چادر ریشه‌دارش را دیروز اتوزده بود. وگرنه نمی‌شد چیزی دیگری با این لباس خامک‌دوزی روی سرش بیندازد.

 کمی آرایش کرد، خرمن موهای مواجش را با کلیپس گل‌دارش پشت سر هدایت کرد. رسم معشوقه‌ها را کم نگذاشت، یک طره از موهای شب رنگش را عمدا  از دام کلیپس بیرون رها کرد. به نیت اینکه حین قدم زدن در گوشه صورتش بازی کند. درست ساعت پنج بود و میلاد چشم‌ به‌ درب ورودی پارک دوخته بود، داشت ثانیه‌شماری می‌کرد که نگاه جستجوگرش پرسه زنان روی شکارش سنجاق شد. انگار باد هم امروز با انیلا دست یکی کرده بود و قصد جان میلاد را داشت. ریشه چادر و لبه دامنش عین بند دل میلاد که به لرزه افتاده بود، در دست باد می‌لرزید. انیلا ملکه‌وار این فاصله را با طنازی  قدم گذاشت. میلاد به استقبال عالی‌ترین مهمانش ایستاد، سرخوشی به تمام سلول وجودش شبیخون زده بود و او را به شور آورده بود. قلبش چکش به دست طبل پیروزی می‌نواخت. خدا می‌داند تا رسیدن انیلا چند بار رنگ بدل کرد و چقدر تلاش کرد تا از شوق فریاد نکشد.

عجیب جرات در این لحظه پیداکرده بود. دست دراز کرد و زمزمه وار «سلا»گفت. این بار انیلا بود که صورتش گل می‌انداخت و شرم دخترانه او را درهم می‌فشرد در میان آن فشار کوتاه نیامد و دست دراز کرد و دست میلاد را در چنگ گرفت. آه که چه گرمای از پنجه‌های او به دست میلاد منتقل می‌شد. چه لذت که برای اولین‌بار تجربه می‌کرد. آنچه واژه‌ها و جملات را روبه‌روی آینه تمرین کرده بود طوطی‌وار آن را نثار عشقش کرد. در آن ملاقات دوساعته که خیلی زود گذشت به صریح‌ترین شکل ممکن عشقش را اعتراف کرد و دوست داشتنش را بی‌پرده اظهار داشت. میلاد به‌محض نشستن انیلا روبرویش زانو زد و کادواش را دودستی گرفت.

-عزیزم!!

-بهترین هدیه الهی!! می‌دانم این کادو ارزش ترا ندارد ولی امیدوارم به مناسبت این روز که روز هردوی ماست بپذیری. انیلا باکمال احترام کادو را از دست میلاد گرفت، و به خودش اجازه نداد بیشتر از آن میلاد روی زمین بنشیند. بلند شد دوباره دستش را گرفت او را در کنارش نشاند. این دومین بار بود که امروز دست میلاد را لمس کرده بود اگر شرم و حیایی دخترانه‌اش مانع نمی‌شد بدون شک همین حالا کف دستش را درست جایی که به دست میلاد تماس کرده بود بوسه‌باران می‌کرد. این ملاقات و این رودررو نشستن‌ها مدت‌ها طول کشید درد دل گفتن‌ها و راز دل شنیدن‌ها مدت‌ها ادامه داشت تا آن روز نحس آن دوشنبه سیاه.

 آفتاب طلوع کرده بود نور خورشید به داخل اتاق میلاد سرک کشیده بود. میلاد هنوز داخل بسترش بود که صدای صاحب‌خانه مثل دفعه قبل به گوشش پیچید. آه این لعنتی باز سر کله‌اش پیدا شد، وقتی از اتاق بیرون‌شد صاحب‌خانه را با چهره درهم‌رفته و با صدای بم، که حین فریادش کف از کنج دهانش بیرون می‌زد در مقابل درب دید. پر از خشم انگشت اشاره‌اش را تهدید‌وار به رخ مادرش تکان می‌داد و می‌گفت.

-فقط همین امروز!!

-همین امروز یا کرایه را حساب می‌کنید یا خانه را تخلیه می‌کنید!!! مادرش در میان بغض که سد گلویش شده بود با التماس به تکرار می‌گفت. -‌ چند روز دیگه فرصت بده پول تو جور می‌کنه! دو ماهی بود که پدر میلاد کرایه‌خانه‌اش را نپرداخته بود پولی که از خیاطی به دست می‌آورد فقط خرج بخورونمیرشان می‌شد. دنیا دور سر میلاد چرخید همه‌چیز در نظرش سیاه شد و رنگ باخت. درب را به رویش بست و با کف دست گوش‌هایش را گرفت. طاقت شنیدن التماس‌های مادر را نداشت. تصویر اشک‌آلود و گلوی به بغض نشسته‌ای مادرش مغز کودکانه‌اش را در چنگ می‌فشرد و تک‌تک سلول بدنش را می‌سوزاند.

هرچه تلاش کرد تا راهی برای همدست شدن با پدرش پیدا کند، تا بلکه باری از روی دوشش بردارد، اما موفق نشد. جز همان یک‌راه که کاش در ذهنش خطور نمی‌کرد. بدون فکر قبلی به دام تصمیمی افتاد که آینده‌اش را و عشق را از او گرفت. آن روزها بازار جلب و جذب ارتش ملی گرم بود میلاد تازه پا به روی سن هجده گذاشته بود. همین یک‌راه که عضو ارتش شود راه دیگری در ذهنش نرسید. کاش می‌دانست گلوله‌ها بی‌رحم‌اند و طالبان بی‌رحم‌تر. شاید نمی‌دانست کشتن آدم‌ها و داغ گذاشتن روی دل مادران این سرزمین جزو از افتخارات طالب است. کتاب‌هایش را جمع کرد تمام وسایل مکتبش به‌جز بیکش را به همان قرطاسیه فروشی سر کوچه مکتبش فروخت، تا کرایه موترش تهیه کند. می‌دانست اگر مادرش از تصمیم او آگاه شود مانع رفتنش می‌شود.

کی حاضر است که  پسر نوجوانش در آن سن طعمه دود و باروت شود؟ یا هم خدای‌نخواسته تکه‌های بدنش را از نزدیکی ساحه انفجار جمع‌آوری کنند. درحالی‌که به‌زور توانسته بود پدر میلاد را که جای‌جای بدنش هنوز نشانه‌های زخم باقی‌مانده از گلوله باری‌های طالبان است راضی کند، تا به قول خودش وظیفه مقدس سربازی و خانه پدری‌اش را به امان خدا بگذارد،  و به همان نان بخورونمیری که از خیاطی به دست می‌آورد بسنده کند. او تجربه‌ای چشم‌انتظاری و بیدارخوابی‌های شبانه را حینی که پدر میلاد به وظیفه می‌رفت داشت کجا حاضر بود این تجربه‌ای تلخ را دوباره تجربه کند. او حتی جرات شنیدن اخبار که از تلویزیون شبانه پخش می‌شد را نداشت، آمار تلفات ناشی حملات انتحاری و انفجاری که گوینده‌های تلویزیون سرخط اخبارش می‌ساخت تا مخاطبین را پای تلویزیون بکشاند و نگه دارد، برایش کابوس و وحشت بدل گشته بود.

میلاد آن روز به بهانه رفتن به مکتب بیکش را با یک جوره لباس کهنه‌اش به دوش کشید و از خانه بیرون زد. بی‌خبر از اینکه دست تقدیر برگشت برای او ننوشته است، تا دو ساعت دیگر خودش را به روی چوکی ۴۰۴ دید که مسیر پر خم و پیچ کابل را به‌سرعت باد طی می‌کرد و او را به قتلگاهش نزدیک‌تر می‌کرد. هوا تاریک شده بود نور چراغ‌ها جلو چشم میلاد بدو بدو می‌کرد و او در میان آن‌ها چهره مادرش را که داشت التماس می‌کرد می‌دید. پا گذاشتن در شهر پرجنب‌وجوش چون کابل برای میلاد تازگی داشت. اما از تصمیمی که گرفته بود پا پس نکشید. سربلندی خانواده و رسیدن به انیلا را در گرو تصمیم خود می‌دانست.

به سراغ دوست قدیمی پدرش که هنوز عضو ارتش بود رفت و به کمک او شامل نیروهای ویژه ارتش شد. در همان روزهای نخست موبایل ساده میلاد را گرفته بودند. ارتباط او و انیلا در همان روزهای اول قطع‌شده بود، خستگی‌های تمرینات و عرق ریزی‌های تعلیمات را به یاد انیلا پشت سر گذاشت. در این مدت تنها دل‌خوشی او فراغت و دیدن دوباره انیلا بود. پدر میلاد نیز بعد از یکی دو روز خانه را تخلیه کردند و در یکی از خانه‌های دورتر از شهر کوچ کردند گویا سرنوشت به‌زور فاصله میان انیلا و میلاد می‌انداخت.

روز موعود فرارسید و میلاد به‌افتخار لباس ارتش را به تن زد و بااقتدار به‌پای میز قدم گذاشت تا تحلیف عسکری را باایمان کامل و با صدای بلند فریاد بکشد. در این مدت به‌قدر کافی در میدان تعلیم عرق ریخته بود تا احتمال ریختن خونش را در میدان محاربه کاهش دهد. این جمله‌ای بود که بارها و بارها از افسران و از مربی‌هایش شنیده بود و عین تعویذ آویزه‌ای گوشش کرده بود. اما تقدیر خواب دیگری دیده بود. انگار دست اجل در انتخابش به‌سوی بهترین‌ها دراز می‌شود. میلاد در اولین وظیفه‌اش طعمه پارچه هاوان شد و با یک دنیا آرزو و امید آسمانی شد. پیکر او مثل هزاران جوان ناکام دیگر رهسپار گلزار شهدا شد و برای همیشه کنار هم‌سنگرانش آرمید.

انیلا در آن روزها طبق معمول هر چهارشنبه به‌اتفاق مادرش به مزار دایی‌اش که او نیز دو سال قبل شهید شده بود به گلزار شهدا  می‌رفت. از روی قبر دایی برگشت سنگ‌نوشته‌های روی قبر شهدا را یکی‌یکی داشت مرور می‌کرد. اسم شهید تاریخ شهادت محل شهادت. متاسفانه به شکل ویران‌کننده‌ای به تعداد شهدا در طول هفته افزوده می‌شد گلزار شهدا هرروز بیشتر از دیروز طویل و عریض‌تر می‌شد. سنگ‌نوشته‌های جدید طرح‌های تازه. پرچم  سه رنگ و مواج که آرام و ملایم در اهتزاز بود حال دل هر رهگذری را می‌گرفت. کمتر کسی بود که با دیدن آن منظره اشک نریزند…

او همچنان که سنگ‌قبرها را مرور می‌کرد، چشمش به روی قبری ثابت شد که به خط درشت و نستعلیق نوشته‌شده بود. پسرم، بعد یک شعر مسیر نگاه انیلا لیز خورد روی اسم شهید، اسم شهید میلاد بود و تاریخ شهادت فقط دو هفته قبل بود. بی‌اعتنا گذشت روی قبر بعدی اما به شکل عجیبی اسم میلاد در دلش تکرار شد. انگار یک جاذبه فوق‌العاده یا یکدست نامریی مانع از دور شدنش شد. برگشت دوباره به پایین قبر ایستاد تا آن زمان متوجه صندوق بالای قبر که قاب عکس میلاد را به خود جا داده بود نشده بود. دوباره نوشته‌ها را خط به خط مرور کرد ناخودآگاه  چشمش به صندوق افتاد، ابتدا آن چیزی را که دیده بود باورش نشد به صندوق نزدیک شد و به قاب عکس دقیق‌تر.

آه که چه ملاقات غم باری بود تعادلش را از دست داد و توان زانوهایش برای استوار نگه‌داشتنش به یغما رفت. خم شد و به کمک هر دو دستش آرام روی سنگ‌قبر نشست. به‌اندازه کوه بابا درد را به روی شانه‌هایش احساس‌ کرد. بی‌صدا اما پرشور قطرات اشکش به روی سنگ‌قبر میلاد می‌ریخت و مثل قلبش هزار تکه می‌شد. چه دیدار غم باری با آن عشق باشکوه، و آن عزیز ستودنی داشت.  عشقی که حالا هم‌آغوش خاک بود، بارها و بارها به استقبالش ایستاد شده بود، ولی حال برخلاف ملاقات قبلی زیر لحد دراز کشیده بود.


Copyright © 2015 طرح نو. All rights reserved.