گروههای افراطی، نوستالژی حکومت اسلامی یا خشونت و انتقامگیری؟

«لازم به یادآوری است که خانه طرح نو وطن ویژهنامهی برای بررسی خشونتهای اجتماعی در قالب مجلهی با نام و عنوان «خط نو» چاپ و منتشر کرده بود و بنا بود که به شکل گاهنامه شمارههای دیگری نیز به موضوعات مهم دیگری اختصاص یابد و چاپ و منتشر گردد. اینک شماره دوم آن به بررسی جنبش روشنایی اختصاص یافته اما از سر بد اقبالی با مشکل مالی و فراهم نشدن هزینه چاپ رو به رو گردیده است. از آنجای که تیراژ چاپی مجله محدود و خیلی از مردم از مطالب چاپ شده در شماره اول بیخبر ماندهاند اداره طرح نو در نظر گرفته است که مطالب شماره اول «خط نو» را سلسلهوار در سایت طرح نو به نشر بسپارد و اگر کدام خیری پیدا شد و هزینه چاپ شماره دوم را پرداخت نمود انشا الله شماره دوم «خط نو» نیز چاپ و در منظر و داوری مخاطبان قرار خواهد گرفت. اینک سومین مقاله چاپ شده پس از سرمقاله، در شماره اول «خط نو» خدمت خوانندگان عزیز تقدیم میگردد.» (اداره طرح نو)
چکیده:
آنچه در این نوشتار آمده است، ضمن تعریف خشونت و پرخاشگری و معرفی اجمالی انواع خشونت، به نظریههای خشونت انسانی که از سوی صاحبنظران این رشته اظهارشده است، پرداخته و خشونتهای که از ناحیه گروههای افراطی و تروریستی اسلامگرا اعمال میگردد واکاوی گردیده و خشونتهای که در طول تاریخ کشور افغانستان علیه هزارهها و شیعیان از عبدالرحمن گرفته تا طالبان و حاکمیت فعلی افغانستان اعمال گردیده و میگردد اشارهشده و به بحث گرفتهشده است. از میان نظریههای موجود در این موضوع عمدهترین آنها توضیح دادهشده و شناسایی گردیده است. در اخیر از ظرفیت این نظریات نسبت به تبیین خشونتهای جاری در جهان و کشورهای اسلامی سخن رفته است.
روزنه:
افغانستان کشوری است که از بدو تولد و پیدایشش با خشونت، جنگ و کشتار عجین بوده و هرگز روی صلح، آرامش، برادری و امنیت را ندیده است هرچه بوده سایه سنگین خشونت در آسمان سیاه و تاریک کشور سنگینی نموده و مایه ننگین بر جبین بشریت گردیده است. از بس خشونت به شکل عریان و بیرحمانه در کشور امتدادیافته که وجدانهای بیدار انسانی را از سراسر جهان به گواهی و شهادت فراخوانده است. خشونت در انواع و اقسامش پدیدهی تازه و نوظهور در افغانستان نیست بلکه خشونت همزاد افغانستان است از روزی که افغانستان زاده شده خشونت نهتنها قرین او بوده است که کشوری به نام و عنوان افغانستان مولود خشونت است. اگر خشونت بیرحمانهی در تاریخ به وقوع نمیپیوست اساسا افغانستانی در جغرافیایی سیاسی جهان اظهار وجود نمیکرد. این کشور نام و هویتش را مرهون خشونت است و چون خشونت با خمیرمایه و خون و پوست این کشور عجین است همواره خشونت خود را بازتولید کرده و به حیات خویش ادامه داده و آرامش و آسایش را از مردمان آن سلب کرده است.
وقتی مناسبات و روابط اجتماعی یک جامعه بر پایه خشونت استوار باشد انتظار آبادانی انتظار بیهوده و دور از واقعیت خواهد بود؛ زیرا خشونت در ذات و جوهره خویش ویرانگر است. خشونت به معنای ویرانگری است. ویرانگری یعنی انهدام و از بین بردن و به دیار نیستی سپردن یک موجود زنده و یا یک بنا و ساختمان و راه، و … است. به خاطر امتداد و دوام مستمر خشونت در افغانستان اندیشه، مدنیت و تمدن پا نگرفته و هرگز رشدنیافته است و حتی تمدنهای گذشته پیش از افغانستان نیز ویران گشته و فراموش گردیده است. در بستر کشور خشونت، روح تمدن و فرهنگ پیشین نیز نتوانسته است خود را حفظ کرده و به بازآفرینی خویش بپردازند.
واژگان کلیدی: خشونت، پرخاش، خشونت دینی، انتقامجویی
تعریف خشونت:
ارایه تعریف روشن از خشونت و پرخاشگری دشوار است، چون در زبان رایج و معمولی این اصطلاح به گونههای مختلف بهکاربرده شده است. این واژه به مراحل گوناگونی از رفتارهای غیرمتعارف و غیرمنتظره بهکاربرده شده و میشود. از دفاع سرسختانه کودک از وسایل و اسباببازی خود در برابر تهاجم کودک دیگر گرفته تا آزار و اذیت برادر خودش و از تهدید جوان به خودکشی به خاطر دریافت جواب منفی از طرف دلدادهاش، از خشونت نیروهای دولتی برای برقراری نظم و قانون تا رفتارهای غیرمستقیمی که بدان وسیله مردم یک نژاد یا دین افراد نژاد و یا دینی دیگر را تحقیر و تخفیف میکنند، پرخاشگری و خشونت خوانده میشود. (الیوت ارونسون ۱۳۸۱ ص۱۶۲-۱۶۳) دشواری تعریف روشن، دقیق ازآنجا ناشی میشود که نمیتوان مرز روشن و قاطع میان رفتار خشونتآمیز و پرخاشگرایانه و غیر آن، همچون سایر مفاهیم علوم اجتماعی ترسیم کرد. (هدایت الله ستوده، ۱۳۸۲ ص۲۲۲). علیرغم دشواری و سخت بودن تعریف دقیق و روشن خشونت و پرخاشگری، دانشمندان تعریفهای برای آن در نظر گرفته و شاخصهای را برای تشخیص آن، تشخیص دادهاند.
در سادهترین تعریف؛ خشونت را میتوان «عبارت از رفتار فیزیکی یا گفتاری، مستقیم و یا غیرمستقیم برای آزار رساندن به دیگران انجام میگیرد» (لوک بدار، ژوزه دزیل و لوک لامارش، ۱۳۸۶ ص ۲۱۹) دانست و به آن بسنده کرد. برخی از پژوهشگران میان خشونت، پرخاش، پرخاشگری و خشم تمایز قایل شده و پرخاش را چنین تعریف کرده که: «پرخاش، رفتار فیزیکی یا کلامی که بهمنظور آزار رساندن به دیگران انجام میگیرد» (همان ص ۲۱۸) میباشد. به قول شایان مهر «خشونت آنگونه کنشی است که عملا یا تصادفا هماهنگی متقابل بین رفتار اعضای جامعه را دستخوش تغییر میکند. خشونت نوعی رفتار است که: ۱- سایرین قادر به هماهنگی با آن نیستند ۲- عملا مانع میشود تا افراد جامعه رفتار خود را با آن از پیش هماهنگ سازند و انتظاراتی باثبات درباره آن در ذهن خویش مهیا کنند. خشونت الزاما به معنای قساوت، بیتوجهی و نداشتن همدردی نیست. و یا خشونت عبارت است از نوعی رفتار ضداجتماعی و در یک موقعیت سیاسی، خشونت مانند انقلاب، تنها در رابطه بانظم و انتظام جامعهای که در آن صورت میپذیرد قابلدرک است.» (علیرضا شایان مهر ۱۳۷۹ ج ۲ ص۲۵۸- ۲۵۹)
درباره تفاوت پرخاش با پرخاشگری، نیز گفته است که پرخاش رفتار است، اما پرخاشگری بهعنوان صفت شخصیتی یا سایق بنیادی، یا یک حالت عاطفی و یا نگرش تعریف گردیده است. نویسندههای کتب و مقالات درباره پرخاش، پرخاشگری را تمایل نسبتا همیشگی به داشتن رفتارهای همراه با پرخاش در موقعیتهای بسیار متنوع در نظر گرفتهاند. یک شخص زمانی پرخاشگر توصیف میشود که اگر کس و یا کسانی ناراحتش کردند و یا مزاحمش شدند، بیشتر از دیگران تمایل به پرخاش داشته باشد. (همان ص ۲۱۸). هرچند واژهی خشونت Violence از ریشه لاتینی «Vis» با پرخاشگری که معادل aggression است از دو ریشه واژگانی هستند اما در این نوشتار ازنظر مفهومی به یک مفهوم و بهعنوان واژه مترادف به کار گرفتهشده است.
در نظر گرفتن عنصر عمد و قصد در تعریف خشونت و پرخاشگری شاید خیلی عینی نباشد، زیرا از قصد و نیات افراد برداشتهای مختلفی ممکن است صورت گیرد. درعینحال برخی مواقع در موقعیتهای خاصی رفتاری بهمنظور آسیب رساندن به کسی نیست اما مردم آن رفتار را پرخاشگرانه و خشونتآمیز تلقی میکنند، مانند رفتار کودکی که کودکی دیگر را از جایگاه بازی بهزور میراند تا خودش بازی کند. این کودک قصد آزار رساندن و صدمه واردکردن ندارد اما با آنهم مردم رفتار این کودک را پرخاشگرانه و خشونتآمیز تعریف میکنند. (هدایت الله ستوده ۱۳۸۲ ص۲۲۲) در تعریف خشونت و پرخاشگری مهمترین مولفهی که سبب تمایز رفتار خشن از غیر خشن میگردد همان نیت و قصد رفتار کننده است. هرچند توان همپوشانی تمام موارد و تلقیهای گوناگون از رفتار خشن را نداشته باشد اما جامعیت حداکثری را دارد.
رابطه خشونت و زور
وقتی فرد و یا شخصی را خشن مینامیم، بدین خاطر است که وی در تعاملات و کنشهای اجتماعی از نیرومندی و زور بازوی خود استفاده و سو استفاده میکند. ما همواره بادی را شدید و خشن مینامیم که با حدت و شدت بسیار بوزد، همچنین میل و ارادهای را شدید و خشن مینامیم که نتوان در برابر نیروی آن ایستادگی کرد؛ زبان روزمره و رایج ما میان زور و خشونت گونهای رابطه برقرار میکند. هرچند واژهی خشونت Vioece از ریشه لاتینی «Vis» زور گرفتهشده است، اما برخی کوشیدهاند میان زور و خشونت تمایز و برخی همبستگی قایل شوند.
۱- دلیل تمایز زور از خشونت
۱-۱- اولین تمایز زور از خشونت این نکته گفتهشده که زور انفرادی و خشونت از یکدیگر متمایزند، برای اینکه خشونت اغلب از تلاش برای جبران نمودن احساس فرودست بودن، زدایش سرخوردگی، رهایی از درماندگی و ناتوانی سرچشمه میگیرد. بهعنوانمثال خشونت فرد غضبناکی که با دادوفریادهای خود میکوشد بهگونهای عصیانگرانه کسی را که به او اهانت روا داشته و او را خوار شمرده و تحقیرش نموده است، نفی و تحقیر نموده و خوار شمارد تا از این طریق انتقام از او گرفته باشد. بنابراین در چنینی مواردی خشونت نهتنها زاییده زور و توانمندی و قدرت بازو نیست که درست از ضعف و کمتوانی و احساس ناتوانی نشات میگیرد.
۲-۱- دومین تمایز زور از خشونت در نظر داشت این نکته است که اعمال زور از سوی قدرت حاکم بر همگان خشونت محسوب نمیگردد و زور و نیروی اجباری که شهروندی را مجبور به پذیرش نظم و قانون در جامعه میکند با خشونت از یکدیگر متمایزند، اما همینکه زور موردایراد قرار بگیرد خشونت زاده میشود. ازاینرو بهمحض آنکه نظامهای دیکتاتوری با دستیابی به امکانات و وسایل اعمال زور و قدرت، با روند معمولی نیروها و مقاومتهای موجود در جامعه مخالفت میورزند و در برابر ارتباط میان نیروها که بدون آن، وحدت سیاسی در چنبره وحشت و ترور گرفتار میشود ایستادگی میکند، خود به ناگزیر تبدیل به رژیم خشونت میشود. با در نظر داشت اینهمه، زور یک امر جبری و التزام آور در نظر گرفته میشود.
اما اگر هر زوری ابزار و وسیلهای برای وادار کردن و مجبور نمودن افراد باشد، پس چگونه میتوان آن را از خشونت جدا کرده و تمیز داد؟ پاسخ به این پرسش منفی است، زیرا هیچگاه زور منجر بهاجبار را با اختناق که فرض تبدیلشدن زور به خشونت است نمیتوان مشابه و همسان دانست. رهایی و آزاد شدن از چنبره خشونت ممکن است اما بیرون شدن از قیدوبند اجبار ممکن نیست. بههرحال خشونت چیزی غیر از زور است. حاکمی که با حکومتش میان اعضای بدنه سیاسی صلح برقرار میکند زورمند است اما اهل خشونت نیست. استفاده از زور، یعنی به کار بستن کیفرهای موثر در حق مجرمان بهویژه خشونتگران، آخرین ابزاری در برابر خشونت، در برابر بهرهکشی از ضعفا و در برابر نقض قانون عمومی است. (ریمون بودون و فرانسوا بوریکو ۱۳۸۵ ص ۲۹۷)
۲- همبستگی
گاهی برخی افراد خشونت را، نهایت و غایت زورمداری دانسته و میگویند که خشونت همان شکل حاد و تند زور است. اینجاست که تمایز و تفکیک میان زور و خشونت از شفافیت افتاده و مبهم میگردد؛ زیرا زور باید چه اندازه و چه ابعادی را به خود بگیرد تا تبدیل به خشونت گردد؟ ابهام و عدم شفافیت در تعریف خشونت بهعنوان سو استفاده از زور را نیز در برمیگیرد. چراکه تعبیر سو استفاده و به کار بردن آن در تعریف خشونت باعث میگردد که این پرسش به میان آید که میزان سو استفاده از زور برای تحقق خشونت چیست؟ چگونه میتوان دریافت که میان خشونت و ضعف گرفتار آمدهایم یا نه؟ گاهی زور به خشونت پنهان و خشونت بهزور عریان تبدیل میگردد.
زور حتی اگر عریان هم باشد باز لزوما خشونت نیست. گاه افراد، زور خود را به رخ میکشند تا حریف را مقهور کرده و ناگزیر از بهکارگیری آن نگردد؛ درحالیکه خشونت درست به معنای کاربرد زور است، بنابراین رفتار خشن یعنی بهکارگیری زور برای مجبور ساختن و نفی خودمختاری، شخصیت فیزیکی و حتی زندگی دیگری است. (فرانسوا استیرن ۱۳۸۱ ص ۱۵-۲۱) زور و خشونت رابطه تلازمی ندارد که هر جا زور باشد لزوما خشونت هم زایش داشته باشد و هر جا خشونتی به وقوع پیوندد حتما زوری اعمال گردیده باشد، اما نمی¬شود از این واقعیت چشم فروبست که بیشترین زمینه و ممد ظهور خشونت توانایی و برخورداری فرد و یا اجتماع از نیروی زور بوده و هست.
انواع خشونت
افزایش خشونت و ویرانسازی در سطح ملی و بینالمللی توجه دانشمندان و متخصصان و افکار عامه را درگیر پژوهش و تحقیق درباره سرشت و علتهای این پدیدهی ناهنجار و ناگوار اجتماعی نموده است. این توجه جدی و شیفتگی برای پژوهش پیرامون این موضوع از هنگامهی که فروید به بازنگری نظریه پیشین خود که بر محور و گِرد سایقههای جنسی تمرکزیافته بود و در دهه ۱۹۲۵ نظریهی تازه تدوین کرد که در آن شور نابود ساختن «غریزهی مرگ» قدرتی برابر با شور دوست داشتن «غریزهی زندگی» «تمایل جنسی» تغییر یافت، دوچندان گردید. (اریک فروم ۱۳۸۹ ص۱۹) این رویکرد و بازنگری فروید پیرامون نظریه خودش و همچنین شرایط سیاسی و وضعیت امنیتی و بالا رفتن خشونت و ترس از جنگ سبب گردید که این پدیده بسیار قدیمی و همزاد بشر به شکل جدی و علمیتر موردتوجه قرار بگیرد و علل و انگیزههای خشونت واکاوی گردد و نظریههای مختلف و گرایشهای متفاوتی به منصه ظهور بنشیند.
خشونت را بهطورکلی به دو نوع و دسته تقسیم کردهاند. برخی آن را به خشونت دشمنانه و خشونت ابزارانه تقسیم کردهاند (لوک بدار، ژوزه دزیل و لوک لامارش، ۱۳۸۶ ص ۲۲۰) و (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص ۳۱) و برخی خشونت را به پرخاشگری خالص یا عاطفی و پرخاشگری ناخالص یا ابزاری تعبیر کردهاند (مسعود آذربایجانی و دیگران، ۱۳۸۵ ص ۲۹۸) شاید مفید باشد که تمایزی میان رفتارهای پرخاشگرانه قایل شویم و آن عبارت از تفاوتی است که میان خشونت و پرخاشگری که خودش هدف است و آن خشونتی که ابزار و وسیلهای برای رسیدن به هدفی دیگر است. (الیوت ارونسون،۱۳۸۱ ص۱۶۴).
اریک فروم با دو نوع دانستن پرخاشجویی میگوید: باید دو نوع کاملا متفاوت پرخاشجویی در انسان قایل شد. نخست، آن نوعی که انسان با همهی جانوران سهیم است، اینگونه پرخاشجویی انگیزهی است که ازلحاظ تکامل نوعی برنامهریزیشده تا جهت حمله یا گریز برای هنگامیکه علقههای حیاتی درخطر و مورد تهدید قرار میگیرد، بهکاربرده شود. این پرخاشجویی دفاعی و «خوشخیم» در خدمت بقای فرد و نوع انسان است، ازلحاظ زیستی سازشی و هنگامیکه خطر از تداوم هستی بازایستد، متوقف میشود.
نوع دیگر، پرخاشجویی «بدخیم» به معنای شقاوت و ویرانسازی ویژهی نوع انسان است و واقعا در بیشتر پستانداران وجود ندارد. اینگونه پرخاشجویی ازلحاظ تکامل نوعی برنامهریزی نشده و ازلحاظ زیستی سازشی نیست، هیچ هدف حیاتی ندارد و ارضای آن صرفا شهوانی است. پرخاشجویی و خشونتگری دفاعی درواقع بخشی از سرشت انسان است، اما نه به گونهی غریزهای. انسان با جانوران دیگر به دلیل این واقعیت تفاوت دارد که حیوان کشتارگر است؛ تنها پستاندار نخستین پایه است که اعضای نوع خویش را بیدلیل زیستی یا اقتصادی میکشد، شکنجه میکند و با ارتکاب چنین چیزی احساس لذت و خوشنودی و سرمستی نیز میکند. همین پرخاشجویی بدخیم و ازلحاظ زیستی غیر سازشی و ازلحاظ تکامل نوعی برنامهریزی نشده است که مساله واقعی و خطری را برای هستی انسان بهعنوان نوع تشکیل میدهد. (اریک فروم ۱۳۸۹ ص۲۲-۲۳). هدف در این مقال نیز تحلیل ماهیت و شرایط همین پرخاشجویی ویرانساز است. خشونت و پرخاشگری را به خشونت مشروع و غیر مشروع و همچنین به خشونت بیهنجاری و راهبردی، خشونت فردی و اجتماعی، خشونت سیاسی و غیرسیاسی، خشونت مدنی و غیر مدنی و… نیز دستهبندی و تقسیم کردهاند.
خشونت و صلح دوروی یک سکه رفتار بشری است. به میزان وسعت و گستردگی رفتار و کنشهای انسان خشونت هم به همان میزان گسترده و متنوع است. زیرا خشونت رفتار است و رفتار بر اساس اینکه در چه موقعیت و با چه انگیزه و هدفی و از چه کسانی صادرشده خشونت متصف به آن صفت میگردد. مثلا اگر خشونت انگیزه دینی داشته باشد و از دین برای توجیه رفتار خشن بهرهبرداری گردد، این خشونت را خشونت و پرخاشگری دینی گویند. اگر خشونتی انگیزه سیاسی داشته باشد خشونت سیاسی خوانده میشود. بنابراین خشونت بر اساس بررسی موردی و واقعیتهای عینی انواع و اقسامی دارد و صورتهای گوناگونی به خود میگیرد، از خشونت سیاسی و نبردها برای تصاحب قدرت گرفته تا خشونت در درون خانواده و خشونت میان زن و شوهر (جنسی) را شامل میگردد.
نظریهها درباره علل بروز خشونت و پرخاشگری
با توجه به ماهیت زیانبار رفتار پرخاشگرانه و گسترش روزافزون آن در جوامع بشری، پژوهش پیرامون این موضوع و جستجوی علل ارتکاب افراد و گروههای اجتماعی، سیاسی به اینگونه رفتارها، همواره از اولویت برخوردار است. پژوهشها و جستجوها بهجای ارایه یک الگوی نظری جامع، به شکلگیری رویکردهای نظری گوناگون منجر شده که هر یک از آنها سازوکارهای متفاوت را در بروز رفتار خشونتآمیز دخیل میدانند. پرداختن به همهی این رویکردها در این مقال نه ممکن و نه ضروری است. باوجوداین، پرداختن به نظریهها و اندیشههای اصلی این رویکردها به دو دلیل لازم و ضروری به نظر میرسد: الف) آشنا شدن با تبیینهای مختلفی که از رفتارهای پرخاشگرانه ارایه شده و بخش قابلتوجهی از پژوهشهای که در حوزه خشونت و پرخاشگری مبتنی بر آنهاست و بدون آنها اگر هر تعریفی در این حوزه ارایه گردد ناقص خواهد بود. ب) پژوهشگرانی که میخواهند تا شکلهای متفاوت رفتار خشن و پرخاشگرانه را تبیین کنند بر پایهگذاری چارچوب عام و کلی آن ساختارهای نظری متکی هستند. (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص ۴۷-۴۸).
نظریهپردازان این حوزه علمی با دو رویکرد کلی با این مساله روبهرو شده و به تبیین علل بروز رفتار خشن و کنش پرخاشگرانه پرداختهاند: یک) رویکرد درونی یا ذاتی پنداشتن خشونت و پرخاش که شامل رویکرد زیستی و سایقی است. دو) رویکرد محیطی یا اکتسابی پنداشتن خشونت و پرخاشگری که شامل یادگیری اجتماعی و یادگیری شناختی میگردد. از دیرباز میان روانشناسان، فیزیولوژیستها، رفتارشناسان حیوانات و فلاسفه در مورد اینکه آیا پرخاشگری و خشونت پدیدهای غریزی است و یا اینکه باید فراگرفته شود اختلافنظر وجود داشته و دارد. اینیک امر تازهای نیست و از قدیم موردبحث و گفتوگو بوده است. بهعنوانمثال ژان ژاک روسو که نخستین بار در سال ۱۷۶۲ توصیفی از بشر وحشی پاکنهاد ارایه داد، نشانگر این بود که انسان در محیط طبیعی موجود مهربان، شاد، و نیکو سرشت است اما قیود اجتماعی او را مجبور به پرخاشگری و فساد میکنند. اما عدهی دیگر معتقد بودهاند که انسان در محیط طبیعی خشن و بیرحم است و تنها برقراری نظم و قانون او را میتواند مهار و یا سبب والایش غرایز طبیعی پرخاشگرانه او بشود. (الیوت ارنسون ۱۳۸۱ ص ۱۶۴).
۱- رویکرد درونی یا ذاتی پنداشتن خشونت و پرخاشگری
۱-۱ رفتارشناسی (خشونت بهعنوان انرژی درونی)
در میان رویکرد زیستشناختی، رفتارشناسی – به معنای مطالعهی تطبیقی رفتار انسان و حیوان- سهم مهم و قابلتوجهی در تبیین خشونت و پرخاشگری داشته است. لورنز (۱۹۷۴) یکی از پیشگامان این عرصه، الگویی از خشونت و پرخاشگری ارایه کرده که در آن توضیح داده میشود که انرژی پرخاشگرانه چگونه در حیوانات و انسان به وجود آمده و آزاد میگردد. ایده او بر این پیشفرض استوار است که موجود زنده همواره انرژی خشن و پرخاشگرانه تولید میکند. اینکه این انرژی، منجر به رفتار پرخاشگرانه میشود یا نه، بستگی به دو عامل دارد: الف) اندازه انرژی پرخاشگرانه انباشتهشده در درون موجود زنده. ب) قدرتهای محرکهای خارجی که میتوانند سبب یک پاسخ پرخاشگرانه شوند. رابطه این دو معکوس است. بدین معنا که هر چه انرژی کمتر باشد، بروز پاسخ پرخاشگرانه به محرکهای قویتری نیاز است و عکس آن هر چه سطح انرژی بیشازحد بالا برود و برای تخلیه آن محرک خارجی وجود نداشته باشد، به خاطر انرژی لبریز شده خودبهخود خشونت بروز کرده و وقوع میپیوندد. لورنز این فرایند را به دیگ بخاری تشبیه میکند که هرچه فشار بخار آن بالا میرود و به حدی میرسد که به شکل کنترلشده بخار آزاد شود و یا هم سبب انفجار میگردد.
۲-۱ زیستشناسی اجتماعی (خشونت محصول تکامل)
زیستشناسی اجتماعی، شاخهی از زیستشناسی تکاملی است که با تکیه بر منطق نظریه تکامل، در تبیین رفتار اجتماعی تلاش میوزد. این شاخهی نظری توضیحی نیز برای پرخاشگری و خشونت ارایه میکند که هم برای انسان و هم برای حیوانات کاربرد دارد و در آن بر شکلگیری درازمدت خشونت و پرخاشگری در فرایند تکامل تاکید میکند. تفکر تکاملگرایان که ریشه در «منشای گونهها»ی داروین (۱۸۵۹) دارد مبتنی بر این پندار است که فقط ویژگیها یا رفتارهایی که در یک نوع، بقا پیدا میکنند که ارزش انطباقی داشته باشند. در این رویکرد، رفتار خشونتآمیز باهدف دفاع در برابر تهاجم و رقابت برای انتخاب جفت رفتار انطباقی خوانده میشود؛ چون شانس موفقیت پرخاشگر را در تولیدمثل و تصاحب جنس ماده افزایش میدهد.
بهطورکلی نظریهپردازان زیستشناسی اجتماعی دلیل تکامل رفتار پرخاشگرانه و خشونتآمیز در حیوان و انسان را توان بالقوه و امکان موفقیت فرد در رابطه با تولیدمثل و بهتبع آن فراهم شدن فرایند انتقال ژنهای فرد به نسلهای آینده میدانند. در اینکه این فرایند تکاملی چه اندازه تحت تاثیر عوامل فرهنگی قرار میگیرد (عاملی که سبب تبارز گونههای مختلف فرهنگی درزمینهی پرخاشگری میشود) مسالهای است که تا هنوز برای زیستشناسان و روانشناسان اجتماعی حلنشده و همچنان راز سربهمهر است. یکی از دیدگاه نظری که در زیرمجموعه نظریه زیستی قرار میگیرد ژنتیکی دانستن خشونت و پرخاشگری است (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص ۴۷-۵۴) که به خاطر اختصار از پرداختن به آن صرفنظر میگردد.
۳-۱- روانکاوی فرویدی (خشونت و پرخاشگری غریزهی ویرانگری)
زیگموند فروید (۱۹۲۰) پرخاشگری را غریزی دانسته و بیان داشته است که انسان با دو غریزه زندگی و مرگ زاده میشود. غریزه زندگی انسان را بهسوی لذت و کامجویی میکشاند و غریزه مرگ او را به تخریب و انهدام خویش سوق میدهد. این دو غریزه به خاطر تضادی که باهم دارند موجب کشمکش مداوم درونی انسان گشته و نبرد دایم و همیشگی را در درون انسان شعلهور نگه میدارند. حلوفصل این تضاد و کشمکش درونی تنها با منحرف کردن مسیر نیروی ویرانگر از خود بهجانب دیگران است. اگر این نیروی غریزه متوجه درون شود بهصورت تنبیه خود ظاهر میگردد و در موارد افراطی منجر به انتحار میگردد و اگر این نیرو متوجه بیرون گردد بهصورت خصومت، تخریب و قتل تجلی میکند.
فروید معتقد بود که این نیروی خشونتزا و پرخاشگرانه باید تخلیه شود وگرنه انباشتهشده و سبب بیماری میگردد. بنابراین برخورد خشونتآمیز و پرخاشگرانه با دیگران مکانیسمی برای تخلیه نیروی ویرانگر و حفظ ثبات درونی و روانی عامل پرخاشگری محسوب میگردد. از این دیدگاه پرخاشگری یکی از ویژگیهای اجتنابناپذیری انسان است که فراتر از کنترل اوست.(الیوت ارنسون ۱۳۸۱ ص ۱۶۵) و (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص ۵۵) با توجه به اینکه پرخاشگری جزو طبیعت و سرشت انسانی هست، بخشی از دانشمندان معتقدند که انسان در محیط طبیعی خود نهتنها قاتل است که تخریبگر بیحدوحصر نیز است که در میان جانوران نظیری ندارد.
این دانشمندان اظهار میدارند که کاربرد صفت حیوانی برای رفتار انسان توهین به گونههای غیرانسانی است. یکی از دانشمندان این ایده را بابیان رسا چنین توصیف نموده است: «معمولا نمونههای وحشیگری و بیرحمی انسان را حیوانی و بهیمی میخوانیم، منظور ما از استعمال این صفات این است که اینگونه رفتار ویژه حیواناتی است که تکامل کمتری از ما دارند. لیکن درواقع سبعانهترین رفتار ویژه انسان است، و رفتار وحشیانه ما نسبت به همدیگر در طبیعت نظیری ندارد. حقیقت غمانگیز این است که وحشیانهترین و بیرحمترین گونهای هستیم که از ابتدا بر روی کره زمین به حرکت درآمده است و بااینکه امکان دارد از خواندن روزنامه و کتاب تاریخ درباره شقاوتهای که انسان بر انسان روا میدارد وحشت کنیم، در ضمیر خود میدانیم که هر یک از ما همان جوششهای وحشیانه را که منجر به مرگ و زجر و جنگ میشوند در خود پرورش میدهیم». شواهد قطعی و روشن در این مورد که آیا پرخاشگری و خشونت در انسان غریزی است و یا خیر، بسیار اندک است. به همین جهت تا هنوز بحث و مجادله در این موضوع ادامه دارد. (الیوت ارنسون ۱۳۸۱ ص ۱۶۵-۱۶۶)
۳-۱- ناکامی، سایق هدفمند پرخاشگری
تبیینهای غریزی رفتار پرخاشگرانه با دلایل متعدد مشکل بوده است. ازجمله آن دلایل میتوان به کمبود شواهد تجربی در حمایت از آن اشاره کرد. با آنهم، اعتقاد به نیروی در درون موجود زنده که نسبت به رویدادهای بیرونی، عامل بروز رفتار خشن و پرخاشگرانه میشود، همچنان بهعنوان یکی از مسیرهای تاثیرگذار پژوهشی که به سایقی بودن رفتار پرخاشگرانه باورمندند، به چشم میخورد. سایق همچون غریزه، منبع انرژی دایمی و همواره در حال افزایش نیست، بلکه تنها زمانی فعال میشود که موجود زنده خود را در ارضای یک نیاز حیاتی ناتوان احساس میکند. ازاینرو سایق، نقش نیروی توانبخشی را ایفا میکند که هدف آن پایان دادن به محرومیت است. (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص ۵۵-۵۶) اگر از تمام مردم روی کره زمین پرسیده شود که علت پرخاش و خشونتگری چیست؟ بهاحتمال قریببهیقین که پاسخ آنها نظریه ناکامی خشونت و پرخاش را تایید خواهند کرد.
اساس این نظریه، که در سال ۱۹۳۷، دُلارد، دوب، میلر، و سییرز ارایه دادهاند بسیار ساده است که: هر ناکامی موجب پرخاش و هر پرخاش از یک ناکامی نشات میگیرد. بر اساس این نظریه، اگر کسی دست به ارتکاب جرم و خشونت میشود به علت ناکامیهاست. شدت پرخاش و خشونت بستگی به اهمیت هدفی دارد که فرد به آن قایل است و از رسیدن به آن محروم گردیده است. شدت پرخاش و خشونت بستگی بهشدت ناکامی وابسته است. مثلا اگر کسی مانعی برای رسیدن به هدفی را خلق نماید اگر آن هدف برای فرد مهم نباشد و فرد برای رسیدن به آن هدف خیلی اصرار نداشته باشد ناکامی آن فرد خیلی کمتر از زمانی خواهد بود که آن فرد رسیدن به آن هدف برایش خیلی اهمیت داشته باشد. شدت پرخاش و خشونت درصورتیکه ناکامی کامل نباشد کمتر خواهد بود. (لوک بدار و دیگران ۱۳۸۶ ص ۲۲۸).
اگر فردی از رسیدن و نیل به هدف خود بازمانده و شکست بخورد ناکامی حاصل از این شکست احتمال بروز رفتار خشن و پرخاشگرانه از ناحیه او را افزایش میدهد. این مطلب، به این معنا نیست که ناکامی همواره منجر به خشونت میگردد و یا اینکه ناکامی تنها علت پرخاشگری و خشونت است. عوامل دیگری هم در اینکه فرد ناکام پرخاشگر میشود یا نه وجود دارد و برای خشونت و پرخاشگری علل دیگری نیز هست. (الیوت ارنسون ۱۳۸۱ ص ۱۶۹) در نسخه ابتدایی نظریه ناکامی عامل پرخاشگری، خشونت و پرخاشگری نتیجهی سایقی برای پایان دادن به وضعیت ناکام کننده پنداشته میشود و ناکامی هم عبارت از تداخل عوامل خارجی در رفتار هدفمند فرد هست. بنابراین مواجهه با ناکامی سبب فعال شدن سایق خشونت و پرخاشگری علیه منبع ناکامی میشود، که این مساله بهنوبه خود به بروز رفتار پرخاشگرانه میانجامد. (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص۵۶) نظریه اصلی ناکامی و پرخاش به خاطر وجود چند مساله بهسرعت زیر سوال میرود. میلر ۱۹۴۱ یکی از بنیانگزاران نظریه ناکامی متوجه میشود که این نظریه، یک واقعیت اصلی را در نظر نمیگیرد و آن این است که ناکامی همیشه پرخاش و خشونت را به همراه ندارد. در برابر یک موقعیت ناکام کننده، صحنهی متعددی امکانپذیر است. هم میتوانیم به دیگران پرخاش و هم میتوانیم که از موقعیت ناخوشایند فرار و یا در پی تغییر موقعیت باشیم و از این طریق به هدف خود برسیم.
سخن دیگر در این زمینه این است که ما در طول دوران اجتماعی شدن میآموزیم که در برابر ناکامی رفتارهای غیر پرخاشگرانه و خشونتآمیز داشته باشیم. رفتارهای که میتوانند در موقعیتهای مختلف سودآورتر از پرخاش باشند. بدین ترتیب میتوانیم یاد بگیریم که بهترین شیوهی واکنش در برابر ناکامی، تلاش برای گذشتن از مانع به شیوهی منطقی است، نه هیجانی. اگر یاد گرفته باشیم که پرخاش در برابر شخص مانع، ابزاری خوبی برای رسیدن به هدف است، ناکامی، میتواند انگیزه و توانایی بیشتری برای خلق و بروز خشونت و پرخاش همراه داشته باشد.
همچنین بسیاری از پژوهشگران اظهار داشتهاند که واکنش در برابر ناکامی را بیشتر اسناد تعیین میکنند. در زمان ناکامی، از خود جویا میشویم و به تحلیل و ارزیابی مینشینیم که چه چیزی طرف مقابل را به ناکام کردن ما وادار کرده است تا معلوم کنیم که آیا واقعا مسوول عمل خود هست یا نه؟ اگر به این نتیجه برسیم که طرف مقابل بهعمد یا بهناحق موجب ناکامی ما شده است و اگر رفتار او با هنجارهای اجتماعی تضاد داشته باشد، بیشتر تمایل خواهیم داشت که پرخاش کنیم. (لوک بدار و دیگران ۱۳۸۱ ص۲۲۹-۲۳۰) و اگر رفتار او با هنجارهای اجتماعی تضاد نداشته باشد میل به خشونت و پرخاشگری به مرحله صفر درجه خود میرسد. خلاصه، ناکامی میتواند بهعنوان زمینه و یکی از هزاران علل بروز خشونت و پرخاشگری تلقی گردد اما بهعنوان تنها علت و تمام علت نمیتواند قدر برافرازد و عرضاندام نماید.
۲-رویکردی یادگیری اجتماعی یا اکتسابی بودن خشونت و پرخاشگری
۱-۲- یادگیری اجتماعی پرخاش: پاداش، تنبیه، و تقلید
مکانیسمهای اختصاصی یادگیری الگوها و رفتارهای خشن و پرخاشگرانه، با استناد به دو اصل یادگیری کلی یادگیری «شرطی شدن ابزاری» و «سرمشق گیری» موردمطالعه قرار گرفتهاند. برخلاف دیدگاهی که پرخاشگری را ویژگی ذاتی شخصیت انسانی میداند، نظریهپردازان یادگیری بر نقش تربیت در بروز رفتار پرخاشگرانه تاکید دارند، یعنی همانند دیگر شکلهای رفتار اجتماعی، از طریق فرایند یادگیری فراگرفته میشود. شرطی شدن ابزاری، یعنی یادگیری از طریق پاداش و تنبیه، و هم الگو گیری، یعنی یادگیری از راه مشاهده الگوها، مکانیسمهای نیرومند اکتساب و ارتکاب رفتارهای خشونتآمیز و پرخاشگرانه بهحساب میروند. هرچه رفتارهای پرخاشگرانه افراد بیشتر پاداش داده شود و تقویت گردد، احتمال این در آینده مرتکب همان رفتار یا رفتارهای مشابه شوند افزایش مییابند. اگر کودکی بفهمد که در یک درگیری، با زمین انداختن کودک دیگر میتواند برتریاش را نشان دهد نتیجه مثبت رفتارش، در موقعیتهای مشابه دیگر او را به رفتار پرخاشگرانه تشویق میکند. روش دیگر یادگیری رفتار پرخاشگرانه، مشاهده رفتار پرخاشگرانه دیگران است. مشاهده یک الگوی بانفوذ (همانند شخصی با مقام اجتماعی، یا شایستگی بالا، الگوی دوستداشتنی، یا یک شخصیت سرشناس تلویزیونی) ممکن است سبب رفتار مشاهدهشده گردد. (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص ۶۳) در زندگی خود زود متوجه میشویم که خشونت و پرخاش جایزه دارد. کودکی که رفتار پرخاشگرانه و خشنش کودکان دیگر را میترساند، بیشازپیش پرخاشگر میشود. تحقیق نشان داده است که دربازیهای رقابتی کودکان و نوجوانانی که از طرف پدر و مادرشان در هنگام خشن شدن بازی، بیشتر تشویق میشوند، آنها بیشتر تمایل نشان میدهند به هنگام بازی دعوا کنند. (لوک بدار و دیگران ۱۳۸۶ ص ۲۳۳).
این دیدگاه تاکید میکند که پرخاشگری نیز مثل دیگر اشکال پیچیده رفتار اجتماعی آموختنی است و مطابق این دیدگاه انسانها با مجموعهی عظیم از پاسخهای پرخاشگرانه به دنیا نمیآیند بلکه این پاسخها را از طریق تجربه مستقیم و یا مشاهده رفتار دیگران میآموزند. بنابراین افراد در فرهنگهای مختلف بر اساس تجربه تاریخی، آموزههای فرهنگی و… خشونت و پرخاشگری را و روشهای متفاوت نشان دادن آن را میآموزند. (مانند انتحار، انفجار، سلاحهای گردم و سرد و…). علاوه بر این آنان یاد میگیرند که اهداف مناسب برای پرخاشگری کدام و نسبت به کدامیک از رفتار دیگران باید با پرخاشگری پاسخ دهند و در کدام زمینهها و موقعیتها پرخاشگری، مناسب یا نامناسب است. (مسعود آذربایجانی و دیگران ۱۳۸۵ ص ۳۰۶)
۲-۲- اجتماعی- شناختی: الگوهای پرخاشگری و پردازش اطلاعات
عوامل شناختی و ذهنیت اجتماعی نقش مهم و تاثیرگذار در شکلگیری پاسخ پرخاشگرانه و تعیین ما به یک موقعیت دارند. نحوهای تفکر انسان درباره یک رویداد ناخوشایند و واکنش عاطفی و هیجانیای که در پی آن تجربه میکند، در بروز شدت و ضعف پاسخ خشونتآمیز وی نقش اساسی دارد. بنا بر دیدگاه اجتماعی- شناختی، پرخاشگری ناشی از کنش متقابل پیچیدهای بین حالتهای روانی و تجارب فعلی، افکار، خاطرهها و الگوهای شناختی ما درباره موقعیت فعلی است. بهطور مثال اگر در خیابان باکسی تصادمی صورت بگیرد و کسی با شانه خود به شانه ما بزند، واکنش ما در قبال این رویداد بستگی دارد به اینکه از ظاهر و قیافه او چه برداشتی داشته باشیم.
او را پشیمان و شرمنده مییابیم یا بیپروا و گردنکش و اینکه در آن شرایط چه پیشزمینهی ذهنی داشته باشیم و… . اگر پیشزمینهای ذهنی نداشته باشیم که در خیابان چنین حادثهای برای ما روی میدهد احتمال زیاد میرود که رفتار تلافیجویانه را در پیش گیریم، حالات روانی و روحیه عاطفی و انقباض و انبساط خلقی ما نیز در اینکه واکنش ما چه باشد نقش دارد. (مسعود آذربایجانی و دیگران ۱۳۸۵ ص۳۰۶-۳۰۷) البته واضح و روشن است که این نظریه هم بخشی از واقعیتهای که انسان در موقعیتهای گوناگون پاسخ پرخاشگرانه یا صلحآمیز از خود بروز میدهد را بیان کرده و بازتاب میدهد نه تمام واقعیتها در هر موقعیتها را. نظریههای دیگری نیز در این زمینه مطرح است که به خاطر رعایت ایجاز و پرهیز از اطاله کلام به آنها نمیپردازم.
نگرشها پیرامون خشونت و پرخاشگری
۱- نگرش منفی
دو نوع نگرش پیرامون خشونت و پرخاشگری وجود داشته و کموبیش دارد. نوع اول نگرشی است که نسبت به خشونت نگاه منفی داشته و آن را بهعنوان یک پدیده شر و زیانبخش تلقی کرده و آن را با بینظمی در جهان نظامیافته میخوانند. به نظر اکثر فلاسفه یونانی کاینات و دنیا مجموعهای سامانیافته و مکانی است در آن هر چیز در جای خود قرارگرفته است و کلیهی موجودات تابع قوانین منظم و فکورانه و همهچیز هدفمندند. همهچیز به گونهی است که گویی جهان توسط عقل الهی سامانیافته است. فرد نمیتواند فردیت خود را محقق سازد مگر آنکه با این نظم کیهانی هماهنگ شود. از این زاویه نگاه، خشونت نوعی گسست از نظم جهان تلقی میشود. عدهی دیگر از فلاسفه، تعریف یونانیان از خشونت بهمثابهی بینظمی و اغتشاش را گرفته و آن را تغییر صورت داده و گفتهاند که خشونت به معنای گسست از نظم طبیعی نیست، بلکه دگرگونی در نظم سیاسی است. اغلب خشونت را در هیولای اولیه، یعنی بینظمی پیدایش میجویند، یعنی ماده بیشکل. بعدها این هیولا احتمالا بهوسیله اصلی آنتاگونیستی (متناقض) به نظم کشیده شده است، اما میتواند هرلحظه از نو هویدا شود، برای اینکه اگر نظم حاکم برجهان است، گاهی هم این اصل جهان را رها میسازد.
۲- نگرش مثبت
عدهای دیگر خشونت و پرخاشگری را عامل و محرک صیرورت به معنای شدن میدانند و استدلال میکنند که چگونه واقعیتی بدون نفی و طرد واقعیات قبلی و مخالف با آنها امکان تغییر مییابد؟ هر واقعیتی جز در تقابل با نقیض خود نمیتواند وجود داشته باشد، دنیا از وحدت دو نقیض تشکیلشده است، همچون روز و شب، تابستان و زمستان، جنگ و صلح وفور و قحطی و… . هراکلیتوس اولین کسی است که فلسفهی خشونت بارور را ساختهوپرداخته و میگوید: «جنگ، پدر هر چیز و سلطان هر چیز است» او ثابت میکند که وحدت اضداد، وجود خود را در کمان و تیر به اثبات میرساند. چنین وحدتی در درجه اول، وحدت زندگی و مرگ است که زیست شناسان نوین نیز بر آن مهر تایید میزنند. هگل نیز همینطور باروری اضداد را نشان داد، اما نزد هگل، تضادها نه تنها به جهان اجازهی صیرورت و شدن میدهد که به تاریخ بشری نیز اجازه صیرورت و شدن میدهد؛ و این تاریخ در درجه اول تاریخ آگاهی یافتن از آزادی و دانش است.
برخی هم برای مثبت بودن خشونت استدلال کردهاند که خشونت شرط آزادی و اعتقادات است و اعتقاد را هم میل تعریف کرده و میل را منبع خشونت و پرخاشگری به شمار میآورند و حتی میل را خود خشونت تعریف میکنند، چون در این میل، اعتقاد، حذف دیگری را که بهعنوان زندگی مستقل در برابرش قرارگرفته، نشانه گرفته است. زمانی که من به میوهی میل پیدا میکنم، چنین میلی به این معناست که آن میوه جزو از من و تبدیل بهوسیلهی لذتجویی و کامروایی من گردد. اما این میل با سرعت با میل شخص دیگر برخورد کرده و با آن در تقابل قرار میگیرد. میلهای گوناگون: از قبیل میل به دوست داشته شدن، میل به مورداحترام قرار گرفتن و… سبب میشود که مبارزهای جهت شناخته شدن توسط شخص دیگر درمیگیرد که ماهیتا مبارزه خشن خواهد بود.
خشونت و میل که از هم جداییناپذیر است، میتوان از آزادی نیز جداییناپذیر باشد، زیرا آزادی بدون نفی و منفیبافی وجود ندارد، به این معنا که بدون قدرت نفی معنی ندارد. به همین خاطر ازنظر دکارت آزادی در وهلهی اول در شک هویدا میشود. از دیدگاه هگل، آزادی درحرکتی که هرلحظه تاریخ را وادار میکند تا از لحظهی قبلی فراتر رود. ازنظر سارتر آزادی در قدرت دایمی نفی خود، نه گفتن به گزینشهای خود با انتخاب گزینشهای دیگر، نهفته است. (فرانسوا استیرن ۱۳۸۱ ص۲۳-۳۵) برخی از دانشمندان برای مفید و حتی ضروری بودن پارهای از خشونتها استدلال کردهاند که خشونت بخشی از سازمان صیانت ذات حشرات است. کنراد لورنز بر اساس مشاهدات خود از رفتار حیوانات خشونت را ازنظر تکامل دارای اهمیت فوقالعاده میداند، چون به حیوانات جوان امکان میدهد که قویترین و خردمندترین والدین را داشته و گروه را قادر به داشتن بهترین رهبر میکند.
از یک دیدگاه دیگر نیز برای مفید و لازم بودن عمل خشونت و پرخاشگری استدلال گردیده است و آن دیدگاه و موضع روانکاوی است. فروید معتقد بود که اگر انسان برای پرخاشگری اجازه نیابد، نیروی پرخاشگرانه انباشتهشده و سرانجام به شکل خشونت مفرط یا بیماری روانی ظاهر میگردد. (الیوت ارنسون ۱۳۸۱ ص ۱۷۶) البته در ضرورت و لازم بودن خشونت و پرخاشگری که خداوند و ناموس طبیعت به انسان و جانوران در حدومرز مشخص که برای بقای حیات و دفاع از کیان و حیثیت و شخصیت انسان لازم و ضروری است شکی وجود ندارد اما آنچه جای بحث و اما اگر و پرسش¬ و کنکاش دارد خشونت و پرخاشگری بیشازحد نیاز دفاعی است که به خشونت ویرانگر و انتقام شناخته میشود، وگرنه خود نظم و عدم خشونت معلوم وجود خشونت است.
برای از میان برداشتن خشونت چارهی جز اعمال خشونت نیست. از همین رو دولتها باید برای جلوگیری از خشونتها، اعمال خشونت کنند. دولتی که توانایی اعمال خشونت را ندارند نمیتوانند نظم لازم را برقرار و صلح پایداری را مستقر نمایند. به قول یکی از دانشمندان «خشونت پیوسته اولویت دارد. نظم چیزی جز سازماندهی خشونت نیست» خشونت پلیس، خشونت ارتش، خشونت ادارهها و دادگستری، که با مسوولیت حمایتگری آنها باقدرت اجبار کردنشان متناسب است باید اعمال گردد. (هلن فرایا ۱۳۹۰ ص۳۲)
علل و انگیزههای خشونت دینی و تروریسم اسلامی
چنانچه تذکر داده شد، چون خشونت و پرخاشگری همراه زندگی و با صلح و آشتی دوروی یک سکه زندگی را شکل میدهد و از خصایص رفتاری است صورتها و صفتهای متنوع و گوناگونی را به خود میگیرد. خشونتهای که بر اساس انگیزه و خشونتهای که در و موقعیتها بروز میکنند صفت آن انگیزه و یا آن موقعیت را به خود میگیرند. اگر خشونت در درون خانواده اتفاق بیفتد خشونت خانوادگی گفته میشود و اگر خشونتی باانگیزهای سیاسی صورت گیرد خشونت سیاسی نامگذاری و دستهبندی میگردد. مثلا خشونتهای رایج در جوامع اسلامی ازآنجای که باانگیزه دینی به وقوع میپیوندد و با گزارهها و متون اسلامی توجیه میگردد تحت عنوان خشونت دینی یا اسلامی یاد میگردد. خشونتهای رایج امروزی که تحت عنوان اسلام صورت میگیرد در دنیای امروز بسیار غیرمنتظره، خشن، ضد انسانی، و عجیبوغریب به نظر میرسد.
این خشونتها و پرخاشگریها از آن نوع خشونتهای است که خوشبینترین انسانها نسبت به خشونت، آن را برنمیتابند؛ زیرا این خشونتها، کور، بیهدف و مصداق عینی تروریسم و متوجه افرادی است که داخل در منازعه و کشمکش نیستند،از قبیل کودکان و زنان و شهروندان عادی. انتحار و انفجار شیوه رایج در خشونتهای اسلامی است. این خشونتها باعث گردیده است که امروز نسبت به اسلام و مسلمانان نگرش منفی حتی در درون خود مسلمانها شکل بگیرد و این باور به وجود آید که اسلام دین خشونت و بربریت و وحشیگری است.
کسانی که بر این باورند که دین نقش اساسی و بنیادی در پیدایش خشونت در مناسبات انسانی و جامعه بشری دارد، به دو گونه استدلال به نفع این باور میکنند. یک) استدلال مبتنی بر تاریخ دینداری. دو) استدلال مبتنی بر تفسیر متون دینی. استدلال مبتنی بر «تاریخ دینداری» میگوید که تاریخ دین، خونبار است و در طول تاریخ دینداران علیه همکیشان و همنوعان خود دست به خشونت زدهاند و این خشونتها از آموزههای دینی سرچشمه میگیرد.
استدلال مبتنی بر متون دینی مستقیما سراغ متون دینی میرود و میخواهد نشان دهد که بر اساس تفسیر موجه، این متون دارای آموزهها و احکام خشونتبار است؛ برای اینکه در این متون هم به پیروان و مومنان توصیه میشود که با دیگران با خشونت رفتار کنند (احکام خشن در شریعت) و هم با تعبیراتی که حاوی خشونت زبانی است درباره مخالفان یا منکران دین سخن گفته میشوند. ( ابوالقاسم فنایی ۱۳۹۲ مقاله ۱) این مقال درصدد انکار و یا قبول این دو استدلال نیست بل درصدد این است که علل و انگیزههای که باعث شده که یک عده افراد و یا گروههای اجتماعی گرایش به رفتار خشن و پرخاشگرانه پیدا کنند و این متون دینی و یا تاریخ دین را دستاویزی برای توجیه رفتار خشونتبار و ویرانگر خویش بسازند و خشونتهای وحشیانهی خویش را موجه سازند واکاوی کرده و بر اساس نظریههای که خشونت و پرخاشگری را تبیین میکند پاسخ این پرسش را به بحث و ارزیابی گرفته و به جستجو بنشیند. ناگفته پیداست که هیچکدام این نظریههای ذکرشده و ذکر نشده اما مطرح در این عرصه بهتنهایی توان تبیین خشونتورزی به شکل تروریستی آن را ندارد. بل تلفیق این نظریات میتواند بخشی از واقعیات جاری در کشورهای اسلامی و در کشور افغانستان را تبیین نماید.
ریشههای این جریان به زمان سید جمال و محمد عبده و شکلگیری اخوان المسلمین و بیداری مسلمانان و واکنش نشان دادن در برابر دنیای غرب و مظاهر تمدنی و تهاجم فرهنگی و به غارت رفتن سرمایههای مادی و معنوی کشورهای اسلامی برمیگردد. از پاشیدگی و زوال امپراتور عثمانی در رویارویی با امپریالیسم اروپایی عکسالعملهای اصلاحطلبانهای را در طول قرن نوزدهم و اوایل قرن بیست به وجود آورد. عامل برجستهای این جنبش روشنفکری جمالدین افغانی (۱۸۲۸-۹۷) بود که همبستگی سراسری اسلامی و مقاومت در برابر امپریالیسم اروپایی را از طریق بازگشت به اسلام دارای علمی جدید، تبلیغ میکرد. شاگرد و مرید او محمد عبده مصری، بر عقلگرایی ذاتی سنت اسلامی تاکید میکرد تا توانایی نوگرایانه آن را نشان دهد.
این اساس و جوهرهی جنبش سلفیه تحت رهبری محمد عبده و شاگرد سوری وی رشید رضا بود. پس از مرگ عبده در سال ۱۹۰۵ هرچند جنبش سلفیه به مدرنیزه کردن حقوق اسلامی بر اساس قرآن و سنت دست زد، باوجودآن سلفیه به شکل فزایندهای رنگ محافظهکارانه به خود گرفت. در سالهای میان دو جنگ اول و دوم، اصلاحطلبان سلف گرایی مصر و الجزایر در فعالیت سیاسی غیرانقلابی درگیر شدند. مبارزترین این افراد رسید رضا بود که جهاد تدافعی به هنگام آزار مسلمانان را تصدیق کرد.
رشید رضا نیز بهعنوان یک حنبلی مذهب از تجدید حیات طلبی وهابیان حمایت کرد. در اواسط دهه ۱۹۳۰ فعال گرایی میانه روانه رشید رضا جای خود را به رادیکالیسم اخوان المسلمین تحت رهبری حسن البنا داد. در دوره بحران ناشی از آشفتگی سیاسی، رهبری غیر موثر، تضادهای اجتماعی-اقتصادی و امپریالیزم اروپایی، ظهور بدیل پیکارجویانه اسلامی اجتنابناپذیر گردید. (هرایر دکمجیان ۱۳۸۳ ص ۴۹) در این زمینه استاد مطهری چنین برداشتی دارد: «این بنده معتقد است عامل عمدهاى که سبب شد نهضت اسلامى که از سید جمال شروع شد از جلوه و رونق بیفتد، گرایش شدید مدعیان اصلاح بعد از سید جمال و عبده بهسوی وهابیگرى و گرفتار شدن آنها در دایره تنگ اندیشههاى محدود این مسلک است.
اینها این نهضت را بهنوعی «سلفی گری» تبدیل کردند و پیروى از سنت سلف را تا حد پیروى از ابنتیمیه حنبلى تنزل دادند و در حقیقت بازگشت به اسلام نخستین را بهصورت بازگشت به حنبلی گری که قشرىترین مذاهب اسلامى است تفسیر کردند. روح انقلابى مبارزه با استعمار و استبداد، تبدیل شد به مبارزه با عقایدى که برخلاف معتقَدات حنبلیان مخصوصاً ابنتیمیه حنبلى بود» (مجموعه آثار شهید مطهری ج ۲۴ ص ۵۵) رشد روزافزون وهابیت زمینه مناسبی برای خشونتورزان و تروریستان اسلامی به وجود آورد.
پولهای کلان که عربستان برای ترویج و تبلیغ وهابیت هزینه میکند نیز ممد برای این قشر شده است تا بهجای مبارزه معقول و منطقی با دنیای غرب و به چالش کشیدن عوارض و پیامدهای فرهنگ آن، به جنگهای فرقهای و کشتار وحشیانه و غیرانسانی از طریق انتحارها و انفجارهای جنونآمیز به اختلاف و نفاق و در جهان اسلام دامن زده و اسراییل را در خاورمیانه رها به جان عراق و شام بیفتند و حتی زخمیهایشان در بیمارستانهای اسراییل مداوا گردند! اینکه چرا این گروههای اسلامگرا سر از تروریسم درآورده و دشمنی و انتقامجوییهایشان بهسوی مسلمانان هدایتشده است پرسشی است که باید پاسخ داده شود.
ناکامی بنیادگرایی و وهابیگری و تروریسم
به نظر میرسد که یکی از دلایل سر درآوردن اسلامگرایان بنیادگرا و سلفی مشرب، این است که اینها در طول سالیان درازی که مبارزه کردهاند هیچ موفقیتی به همراه نداشته و هرچه زمان گذشته اینها نتوانسته است که یک کشور اسلامی بر اساس بینش و قرایت خودشان از اسلام را پایهگذاری کنند؛ درحالیکه اسلام شیعه در ایران به رهبری امام خمینی «ره» خیلی زود حاکمیت را در دست گرفت و حکومت اسلامی با قرایت شیعی را روی کار آورد. علاوه بر این، حکومت شیعی در ایران ساحههای که آنها جغرافیای سیاسی و حوزه نفوذ خود میدانند تحث تاثیر و نفوذ خویش قرار داده و هرروز نفوذشان بیشتر از پیش میگردد. این مساله باعث شده است که آنها بر اساس بینش فرقهگرایانهای که دارند اسراییل را رها و به جان نه تنها شیعیان که تمام فرق اسلامی افتاده و غیر از خودشان همه فرق اسلامی را کافر دانسته و با آنها سر ستیز داشته باشند.
عدهای از صاحبنظران برای تبیین این مساله که جنبشهای تغییر اجتماعی چه موقع و چرا بهجای شکلهای قابلقبول مشارکت سیاسی، به خشونت متوسل میشوند، فرضیه ناکامی خشونت و پرخاشگری را از سطح فردی به سطح گروهی تعمیم دادهاند. رفتار تروریستی حاصل ناکامیهای ناشی از محرومیت اجتماعی و سیاسی تلقی میشود. اما باید توجه داشت و این واقعیت را هم در نظر گرفت که بسیاری از افراد که در مورد بیعدالتیهای اجتماعی و سیاسی قرار میگیرند تروریست نمیشوند، احتمالا عوامل دیگری نیز بر رابطهای ناکامی و اعمال تروریستی تاثیر گذارند. (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص۱۶۵-۱۶۶) آقای سمویل هانتینگتون نظریهپرداز آمریکایی این نظر را رده کرده که میان فقر و نااستواری و خشونت رابطه وجود دارد و خشونتهای جهانسومی ریشه در فقر و نااستواری رژیمهای سیاسی این کشورها دارد.
او در این زمینه مینویسد: «رابطه ظاهری فقر و نااستواری و خشونت، یک رابطه دروغین است. این نه فقدان نوسازی، بلکه کوشش در جهت نوسازی است که نابسامانی را به بار میآورد. اگر کشورهای فقیر نااستوار به نظر میآیند، برای فقرشان نیست، بلکه برای آن است که میکوشند ثروتمند شوند. در نیمه سده بیستم، جوامع سنتی، انتقالی یا دستخوش نوسازی بودهاند. درست همین رواج نوسازی در سراسر جهان است که خشونت را در جهان رواج داده است.» (هانتینگتون ۱۳۷۰ ص۶۶) در کشورهای جهان سوم و خصوصا در جهان اسلام بعد از تماس با دنیای غرب آگاهی گروهیای شکلگرفته است.
این آگاهی گروههای مختلف قومی، مذهبی و هویتهای خرد و کلان باعث فعال شدن آنها در عرصههای سیاسی از ایجاد نهادهای کارآمد جلوگیری کرده و نااستواری سیاسی و هرجومرج و عدم کار آرایی نظام سیاسی سبب فقر و خشونت و بیثباتی میگردد. هانتینگتون چنین عقیده دارد که: «همین آگاهی گروهی میتواند از ایجاد نهادهای سیاسی کارآمد و دربرگیرندهی نیروهای اجتماعی وسیعتر جلوگیری کند. با آگاهی گروهی تعصب گروهی نیز همراه است، تعصبی که در زمان تماس گرفتن میان گروههای گوناگون که لازمه حرکت بهسوی سازمانهای سیاسی متمرکزتر است، نیرو میگیرد، و همراه با تعصب گروهی، کشمکش گروهی نیز پدید میآید. گروههای قومی و یا مذهبی که در یک جامعه سنتی دوشادوش یکدیگر در صلح و آرامش زندگی میکردند، براثر کنش متقابل، تنشها و نابرابریهای ناشی از نوسازی اجتماعی و اقتصادی، به درگیریهای خشن کشیده میشوند.» (همان ۱۳۷۰ ص ۶۳) آگاهی گروهی مسلمانان از گذشته پرشکوه و مقتدرانه خویش و عقبماندگی و انحطاط کنونی خویش آنها گرفتاری بیماری نوستالژی کرده است.
نوستالژی خلافت و خشونت
گروههای افراطی و خشونتگرای اسلامگرا از اینکه در مبازات طولانیمدت خود شکستخوردهاند گرفتار رفتار ایدیولوژیک و واکنشهای نوستالژیک گردیدهاند. نوستالژی، دلتنگی و اشتیاق بیمارگونه به گذشته برای بازآوردن وضعیتی بازگشتناپذیر است. این حالت تا حد زیادی از ناتوانی «خود» در سازگاری با متغیرها و پدیدههای نو است، بهویژه اگر پرشتاب و با تاثیر سترگ باشند. نتیجه آن، ناتوانی درآمیزش اجتماعی و پیوند با جامعه و سرخوردگی و نومیدی از تحقق انتظارات خواهد بود. چنین فرد و یا افرادی تمامی متغیرها سیاسی و اجتماعی را پسزده و شوق روزگاری سپریشده را در دل میپرورانند؛ روزگاری که دیگر در میان نیست و بازآوردن آنهم امکانپذیر نیست و چهبسا چنین روزگاری، فارغ از داوری یا احساسات حب و بغض نسبت به آن، به آن شکل آرمانی جز در ذهن فرد نوستالژیک وجود نداشته باشد.
از اینرو فرد نوستالژیک همچون پیلهای که به گرد خود میتند پناه برده و خویشتن را از پیرامون خویش برکنار میدارد و با دستاویز آن گذشته دلآویز و باشکوه هر آنچه نمیپسندد به باد انتقاد میگیرد؛ گذشتهی که اگر بهطور عینی به پرداخته شود لزوما آن طوری که او میپندارد از آب درنمیآید، و این عین بیگانگی و غربتزدگی است. مساله نوستالژیک اندیشی چندان اهمیت نداشت اگر نوستالژیک، نویسندهای و یا سرایندهای در اینجاوآنجا میبود. چنین افرادی در هر زمان و در هر جا یافت میشوند. اما این قضیه زمانی به یک مساله بدل میشود که نوستالژیک نه یک فرد که کل گروه باشد. هرچه دامنه این گروه گستردهتر باشد معضل نیز بزرگتر خواهد بود. بهطورکلی، گرایشهای نوستالژیک را در گفتمانهای میتوان یافت که بر پایه مفهوم برگشتن، بازآوردن، رستاخیز آفریدن و یا جان تازه دمیدن به چیزی که کموبیش شکلگرفته و اتمام یافته، هرچند که هماکنون میدان را وانهاده، و نیز چشم دوختن و روی آوردن به چیزی که پشت سر گذاشتهشده و دیگربار آن را برجسته ساختن و در جای که بایسته و شایستهی آن است قرار دادن، بناشده است.
اگر از زاویه سیاست به نوستالژی بنگریم، ناتوانی در سازگاری با متغیرها و درک آنها از سویی، و سرباززدن از پذیرش این متغیرها از سوی دیگر، با علم به اینکه این سرباززدن به نتیجه مثبت نمیانجامد و انتظارات را برآورده نمیکند، چهبسا که خشونت از همینجا راه خود را بگشاید. این به معنای این نیست که خشونت نتیجه محتوم رویای گذشته دلانگیز است، بلکه از الگوهای ممکن یا محتمل رفتار برحسب تغییرهای پیرامون به شمار میرود. در اوایل انقلاب صنعتی در قرن هجدهم، کارگرانی که ماشین بیکارشان کرد و مشاغل آنها را از بین برد خشم خود را با شوریدن بر ماشینآلات و سعی در نابود ساختن آنها ابراز کردند. چنین کارگرانی بازنمودی تاریخی از مورد نوستالژیکاند که به رفتار خشونتآمیز تبدیل شد. اینان شوق گذشته دلانگیز را در دل و از حال و آینده هراس و از سازگاری با پدیدههای نوظهور ناتوان بودند.
بر همین مقیاس (رفتار تاریخی آن کارگران) میتوان رفتار افراد جنبشهای بیگانهگریز و مهاجر ستیز در اروپا و آمریکا و نیز جنبشهای سیاسی- مذهبی افراطی در شرق و غرب را یکسان تبیین کرد. وجه مشترک همهی آنها، باوجود تفاوت ایدیولوژیک و محتوای گفتمان، گرایش نوستالژیکی است که به خشونتی از سر استیصال تبدیل و یا دستکم امکان چنین رفتاری را افزایش میدهد. (ترکی حمد ۱۳۸۳ ص۴۴-۶۴) گروههای خشونتطلب و تروریستی که تحت عنوان داعش و عناوینی دیگر در عراق و سوریه به جنایت و ویرانگری پرداختند، نوستالژی خلافت اسلامی را در سر داشتند و از نماد سیاه و پرچم مشکی دوران یکی از خلفای صدر اسلام استفاده کرده و حتی در مانورها و رژههای که برگزار میکردند از لباس مشکی و پرچم سیاه و وسایل و ابزار جنگی دوران صدر اسلام مانند اسب و شمشیر استفاده کرده و مانور میدادند. سربریدنها و شکنجهها و اسارت گرفتن و برده جنسی قرار دادنها همگی حکایتگری احساس نوستالژیک این گروهها نسبت به دوران تهاجم و پیشروی و لشکرکشیهای خلفای صدر اسلام است. نظریات دیگر نیز در تبیین رفتار خشن و تروریستی این گروهها کارآمد است که در ادامه و به مناسبت ذکر خواهد شد.
خشونتورزان یا تروریسم اسلامی
تروریسم را میتوان تهدید و یا استفاده از خشونت، برای مقاصد سیاسی، از سوی افراد یا گروههای تعریف کرد که در غیر این صورت هیچگونه قدرت سیاسی رسمی ندارند. تروریسم با این مفهوم، اهمیت خاصی در دولتهای امروزی کسب میکند، به خاطر اینکه تنها حکومتهای مدعی دارای حق انحصاری استفاده از خشونت، به خاطر انگیزههای سیاسی- بهعنوان تهدید ملتهای دیگر، یا در جنگهای واقعی- هستند. تروریستان از همان نمادهای مشروعیت سود میجوید که حکومتهای که با آنها مخالف است. واژه تروریسم ریشه در انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه دارد. هزاران نفر (در آغاز افراد طبقه اشراف، اما بعدها بسیاری از شهروندان عادی دیگر) توسط مقامات سیاسی کشور تحت پیگرد قرار گرفتند و به گیوتن سپرده شدند.
از آن زمان تا حال ترور، به معنای استفاده از خشونت بهمنظور ارعاب، توسط حکومتها در مقیاسی وسیعی بهکاربرده شده است. رفتار نازیها در آلمان، یا پلیس مخفی روسیه در دوران حکومت استالین، نمونههای هولناکی ویژهی آن، هستند. تروریسم در قرن بیستم ارتباط نزدیکی با جنبش چریکی داشته است و این دو را درواقع باید یکجا در نظر گرفت. تنها اختلاف میان این دو این است که معمولا تصور میشود چریکها علیه اهداف نظامی دست به عملیات میزنند و تروریستها علیه اهداف غیرنظامی؛ اما در عمل این تفاوت ابهام پیدا میکند. (آنتونی گیدنز ۱۳۸۱ ص ۳۹۹-۴۰۳)
متاسفانه در دنیای کنونی روی تعریف و شناسایی افراد و گروهها در سطح جهانی توافق وجود ندارد. دنیای غرب برای خود تعریفی از تروریسم ارایه کرده و افراد و گروههای را که در خدمت منافع آنان نیستند تروریست خوانده و با آنان بهعنوان تروریست و مجرم رفتار میکنند؛ درحالیکه همان افراد و گروهها از دید برخی جوامع دیگر مبارزان راه آزادی و مدافع حقوق مشروع سیاسی خوانده میشوند. این دوگانه پنداری و عدم توافق روی تعریف تروریست باعث برخورد دوگانه با این پدیده زشت و خطرناک گردیده است. ازاینرو برخی دانشمندان پیشنهاد دادهاند که در تعریف تروریسم باید تعریفها بهجای افراد و گروهها بر اعمال و رفتار مبتنی باشند، زیرا تروریست نامیدن افراد یا گروهها ابهامآمیز است و به دیدگاه و وابستگی فردی که این عنوان را نسبت میدهند ، بستگی دارد: ممکن است فرد و یا گروهی خاص از یک نظر تروریست و ازنظر دیگری مبارز راه آزادی تلقی شود. در مقابل، افرادی رفتار تروریستی را بهسادگی با دو ملاک اساسی تعریف کرد.
رفتار خشونتآمیز زمانی باید تروریستی خوانده شود که: الف) تنها وسیلهی برای رسیدن به اهداف سیاسی تلقی نشوند، بلکه هدف ایجاد ارعاب و هیاهو نیز باشند. ب) هدف آنها آسیب رساندن به افراد دیگری بهجز حریفی اصلی باشد. این دو ملاک نشان میدهند که هدف اصلی رفتار تروریستی ایجاد صدمات فیزیکی نیست، بلکه آنچه اهمیت دارد اثرات روانشناختی این رفتار در قالب جلبتوجه افکار عمومی و زیر پرسش بردن توانایی مقامات دولتی در حفظ امنیت شهروندان است. باوجود بدنامی و سوی شهرت جهانی افراد تروریست، رفتار تروریستی عمدتا توسط افراد و گروههای صورت میگیرد که در جامعهی خود از پایگاه نسبتا پایینی برخوردار باشند.(باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص۱۶۵) کنش خشونتورزان یا تروریستان اسلامی را میتوان در سطح بینالمللی و کشورهای اسلامی ارزیابی کرد. ازآنجای که کشورهای غربی از تجهیزات امنیتی محکم و پیشرفتهای برخوردارند حملات تروریستی اسلامگراهای افراطی و خشونتورزان سلفی که عدهای از آنها بهعنوان گروههای تکفیری شناختهشده و یاد میشوند، حملات گاهوبیگاهی اینها که موفق میشوند از دژ محکم امنیتی آنها عبور کنند آسیبی چندانی به آن کشورها بزنند اما آنچه بیشتر از این گروهها افراطی آسیب میبینند کشورهای اسلامی و خصوصا کشور افغانستان است که چهل سال است جنگ در آن ادامه دارد و مامن و پناهگاه همه گروههای تروریستی هست.
گروه طالبان، تروریستان افغانستان
گروههای تروریستی اسلامی که در جهان اسلام فعالیت دارند بسیار زیادند، از مصر گرفته تا شمال آفریقا و از خاورمیانه تا پاکستان و افغانستان را تحت سیطره و پوشش خود گرفته و جولان میدهند. کانون این جولانها کشورهای سوریه، لبنان و عراق در خاورمیانه و پاکستان و افغانستان در قلب آسیاست. افغانستان از زمان حضور ارتش سرخ کانون تجمع و گردهمآیی اسلامگراهای بنیادگرا و افراطی بوده و تا هنوز این مرکزیت و کانونیت خود را برای این گروهها حفظ کرده و از طالبان افغانی گرفته تا داعشیان خیالی و واقعی، و از نیروهای عرب و ازبکستانی و… گرفته تا اولغورهای چینی در این کشور حضور نظامی دارند. ازاینرو افغانستان رباط و کاروانسرای گروهها و نیروهای خشونتطلب و تروریستی بسیار خطرناک و بیرحم هست. در این میان آنچه در افغانستان بازیگر و تداومبخش اصلی خشونت و قساوت است و ویرانگری و رفتارهای غیرانسانی را به شکل گسترده به نمایش میگذارد و زندگی عادی و امنیت و آسایش را از شهروندان ستانده گروه تروریستی طالبان است. پروفسور فرد هالیدی از مدرسه علوم سیاسی دانشگاه لندن عقیده دارد که گروه طالبان از مردهریگهای گروههای قبلی مجاهدین با کمک پاکستان و امداد عربستان قد برافراشت. ظهور طالبان در ۱۹۹۴ ظاهرا یکی از پیچیدهترین معماها در سیاست کنونی افغانستان شمرده میشود. پاکستان و عربستان متوجه شدند که گروههای تحت حمایت آنان، بهخصوص حکمتیار و سیاف نمیتوانند بر دیگران مسلط شوند. ازاینرو تصمیم گرفتند طالبان را کمک کنند و طالبان کمکهای مستقیم و غیرمستقیم نظامی از پاکستان دریافت کردند. (ظاهر طنین ۱۳۸۴ ص ۴۱۰-۴۱۱) گروه طالبان گروه تروریستیای است که با پرچم سفید و شعار صلح و اصلاحطلبی وارد کارزارهای مبارزات سیاسی شدند. تا زمانی که قرآن در گردن میآویختند و سراغ فرماندهان جهادی میرفتند موفق بودند و جامعه پشتون را بدون مقاومت و جنگ تسخیر کردند اما موقع که نوبت به سایر اقوام و مواجهه با حکومت ربانی رسید طالبان دچار مشکل شدند. طالبان از دولت ربانی میخواستند که تسلیمشده و سلاح خود را تسلیم نمایند اما ربانی دولت خود را مشروع اسلامی میدانستند و از طالبان میخواستند که بیایند با دولت اسلامی ربانی همسو شده و نظم و صلح را در جامعه برقرار سازند. وقتی از طرف حکومت ربانی و همچنین گروههای جهادی هزاره و ازبک جواب رد شنیدند طالبان شدیدترین و خشنترین رفتارهای غیرانسانی را از خود به نمایش گذاشتند و مرتکب قتلهای فجیع و کشتارهای دستهجمعی شدند و حتی به باغ و زراعت و احشام مخالفان رحم نکردند و سرزمینهای شمالی را آتش زدند و هزاران جنایت ضد بشری را مرتکب شدند که مجال طرحش در این مقال نیست. اما آنچه لازم است بیان گردد این است که طالبان بعد از سقوط امارتشان تبدیل به یک گروه تروریستی زیرزمینی و چریکی شدند که تا هنوز چالش بزرگی برای افغانستان است و علاوه بر جنگ جبههای از طریق عملیات چریکی انتحاری در میان مردم عادی و غیرنظامی فرستاده و مردم بیگناه را اعم از زنان و کودکان و مردان به خاک و خون میکشند و هرروز مصیبتی بر مصایب مردم افغانستان اضافه میکنند. حال پرسش این است که چرا طالبان به خشونت به قول اریک فروم بدخیم و ویرانگر رو آورده و چنین جنایاتی را مرتکب میشوند؟! به نظر میرسد که این گروه نیز همچون گروههای تکفیری و بنیادگرا از فرط ناکامیهای سیاسی، نظامی و فرهنگی چنین در آتش انتقام و ویرانگری میسوزند. خشونت ویرانگرانه و انتقامجویانه، واکنشی خودانگیخته نسبت به رنجی شدید و ناموجه است که بر شخص یا اعضای گروهی که خود را با آن همانند میداند تحمیلشده باشد. این پرخاشگری از دو جهت با پرخاشجویی دفاعی فرق دارد. ۱- پسازآن که آسیب واقع شود روی میدهد و ازاینرو دفاع در برابر خطری تهدیدگر نیست. ۲- بسیار شدید و اغلب بیرحمانه، شهوتانگیز و سیریناپذیر است. زبان، خود، این ویژگی خاص انتقام را بهصورت «عطش انتقام» بیان میکند. (اریک فروم ۱۳۸۹ ص ۳۳۹) عطش انتقام طالبان برایند شکستهای سنگین اینها در عرصههای نظامی و فرهنگی، عقیدتی و ایدیولوژیکی است که نتوانستند مقبولیت اجتماعی و مشروعیت سیاسی امارت اسلامی خود را در ذهنیت مردم مسلمان افغانستان تثبیت نموده و حمایت مردم را با خود داشته باشند. در بعد نظامی هم بیشتر در جنگهای نامنظم و چریکی حضور دارند و توانایی جنگ منظم و جبههای را ندارند. ازاینرو با انتحار و انفجارهای ویرانگر حس انتقامجویی خود را تشفی داده و از مردم انتقام میگیرند.
انتقام تروریستان از مردم هزاره و شیعیان
عطش انتقام ویرانگرانه نسبت به مردم هزاره سابقه بسیار طولانی دارد. از زمان عبدالرحمن خان تا هنوز به دو شکل عریان و پنهان ادامه داشته است. خشونت عریان قتلعامهای است که از زمان عبدالرحمن آغاز و تا هنوز به شکل انتحار و انفجار در مراکز دینی، آموزشی و حرکتهای مدنی همانند جنبش روشنایی و … ادامه دارد. خشونت پنهان از آن نوع خشونتهای است که خود را راحت از انظار و دیدها مخفی میکند، مانند اعمال تبعیض سیستماتیک و ساختاری شده علیه یک گروه قومی. به قول ایو میشو: خشونت در نگرش کلی به دو نوع تقسیم میگردد؛ خشونت عریان و خشونت پنهان. رفتارها درآنواحد هم قابلدیدن هستند و هم قابلدیدن نیستند.
باوجود تمام قدرت نمایشی که خشونت دربر دارد، آنقدر جوامع تکامل یافته ما برای پرداختن به خشونت و پنهان کردن آن خوب تجهیز شدهاند که خشونت را نمیبینیم، پیش از همه با شکل پنهانسازی قدرتمند، همیشه حاضر و تقریبا نامریی مواجهیم که تبعیض اجتماعی است، تبعیضی که در درون فضای متجانس عمل میکند و بهطور بالقوه اجازه هر نوع جابهجایی را میدهد. (ایو میشو ۱۳۸۱ ص۵۸) خشونت ساختاری شکل خاصی از خشونت است که به شرایطی اجتماعیای اطلاق میگردد که پیامدهای منفی برای بعضی گروههای اجتماعی در پی دارد. این نوع خشونت در نظام اجتماعی بهصورت پنهان بروز میکند و به ظهور نابرابری و بیعدالتی در جامعه میانجامد. (باربارا کراهه ۱۳۹۰ ص۳۲)
عبدالرحمن خان عریانترین و وحشیانهترین خشونت را علیه هزارهها اعمال کرد. او علیه هزارهها اعلان جهاد کرد و احساسات اهل سنت و جماعت را تحریک و آنها را به گرفتن غنایم و اسرای هزاره ترغیب و تشویق نمود و رسما به تمام مردم افغانستان نابودی کامل هزارهها را پیشنهاد داد. (بصیر احمد دولتآبادی ۱۳۸۵ ص ۱۰۴) این جنگ که به مدت سه سال طول کشید و عبدالرحمن که توسط ملاها احساسات مذهبی سنی را به درجهی غلیان رسانده بود، بزرگترین قوای مختلط نظامی و قومی را به داخل هزارستان سوق داد و درهها و کوهپایههای هزارستان را یکی پس از دیگری فتح کرد و به تجاوز بر زنان و کودکان و اسیر گرفتن آنها مبادرت ورزید. در هر منطقه که اردوی حکومت داخل میشد، پس از کشتار مردان، پسران و دختران و حتی زنان را اسیر میساخت و بهعنوان غلام و کنیز در شهرها به فروش میرسانید. در پایان جنگ، عبدالرحمن پنجاه دختر زیبا را برای تمتع خود و شهزادگان انتخاب کرد و پسران جوان میران و بیکها را بهطور غلام بچه جزو عمله دربار ساخت. (میر محمد صدیق فرهنگ ۱۳۸۰ ص ۴۰۲) خشونت سیاسی بعدازاین نیز ادامه داشت و هزارهها به شکل اسیرانی در دستان پشتونها زندگی میکردند. ترس و وحشت مداوم و غیرقابلتحمل که هزارهها در معرض آن قرار داشتند، روحیه آنان را تضعیف و این ذهنیت را به آنان شکل داد که این وضعیت سرنوشت محتوم آنها و نتیجه اعمال خود آنان است. تحقیر و ارعاب هزارهها آشکارا اعمال میشد؛ آنان شهروندان درجه دوم بهحساب میآمدند و در عمل (اگرنه بهصورت رسمی) تقریبا از کلیه حقوق و حمایتهای قانونی آنان سلب شده بود. بهعنوانمثال، طی دوران نخستوزیری شاه محمود (۳۰-۱۳۲۵ش) یکی از عموهای ظاهر شاه، در نزاعی میان کوچیهای افغان و هزارهها، یک هزاره کشته و پای یکی از شتران کوچی زخم برداشت. دادگاه کابل دیه مرد هزاره را ۶۰۰ افغانی و جبران خسارت پای شتر کوچی را شش برابر آن یعنی ۳۷۰۰ افغانی تعیین کرد. درحالیکه دیه انسان بر اساس قانون، معادل ۱۰۰ شتر یا ۱۰۰ مثقال (۱ مثقال = ۵ گرم) طلا یا ۷۰۰۰ مثقال نقره بود. (سید عسکر موسوی ۱۳۸۷ ص ۲۱۳).
خشونت عریان و قابل رویت از دوران عبدالرحمن شروع و تا هنوز ادامه دارد. عبدالرحمن از حذف فیزیکی و کشتارهای دستهجمعی و تصاحب سرزمین هزارهها و به بردگی گرفتن و فروش آنها به بازارهای هند و… شروع کرد و توسط اخلاف وی به شکل تبعیض سیستماتیک ادامه یافت و در دوران طالبان همان سناریوی عبدالرحمانی بازتولید میگردد و این بار توسط طالبان، هزارهها قتلعام و محاصره و تحریم اقتصادی و راههای مواصلاتی برای رساندن مایحتاج زندگی برای آنها مسدود میگردد تا بیشترین شکنجه و عذاب را مردم بکشند و از گرسنگی با مرگ تدریجی دستبهگریبان باشند.
در این دوره و زمانه در کنار طالبان گروههای تروریستی دیگر به نام و عنوان داعش و … اضافهشده که مرتکب فجیعترین جنایتهای ضد بشری میشوند. خشونت و پرخاشگری بهجای اینکه فرد را وادار به احساس آرامش کند، معمولا او را نسبت به قربانی خشمگینتر و ویرانگرتر میکند. علت آنهم این است تروریستان خشونت را از طریق انسانیت زدایی قربانی توجیه میکنند، خود و نیز دیگران را متقاعد میسازند که قربانی سزاوار آن بود، اینگونه نظام عقیدتی خشونت بیشتر را تشویق میکند. (جویل شارون ۱۳۸۴ص ۲۴۱) عجیب اینجاست که تمام این جنایتهای ضد انسانی توسط دین و مذهب توجیه میگردد.
نحوه عمل به شعایر اسلام در افغانستان بسیار متنوع و متفاوت است، که همین عامل میتواند سبب بروز اختلاف گردد، اختلافهای نژادی و منطقهای در تفسیر قرآن مجید یکی از مهمترین عامل در فرهنگ افغانستان است. (لورل کورنا۱۳۸۳ ص۶۸) اسلام قرآنی علمای افغانی که بر اساس مکتب حنفی سنی است، بهشدت از مکاتب ارتودوکس صوفیانه متاثر میشود، چنانکه در مدرسههای دیوبندی شبهقاره هند، بعد از جنبش اصلاحی شاه ولیالله تدریس و تعلیم میشد. این مکتب فکری پیش از جنگ علیه شوروی در تمام مدرسههای افغانستان مهم و برجسته بود. (الیویه روا ۱۳۹۰ ص۲۰) اما بهمرورزمان و در دوران جهاد بر اساس تبلیغات گسترده و سرمایه عربستان وهابیت نفوذ وسیعی در میان اهل سنت پیداکرده و گروههای افراطی و تروریستهای گوناگون در کشورهای مختلف اسلامی را شکل داده است.
درزمانی که افغانستان مورد تجاوز کمونیستان قرار گرفت هیچ مسلمانی حاضر نشد که در برابر ارتش سرخ الحادی اقدام به انتحار نماید اما به خاطر نفوذ وهابیت گروههای تروریستی زیادی برای کشتن شیعیان و حتی مسلمانان اهل سنت خود را انتحار کرده و مردم بیگناه و غیرنظامی را به خاک و خون میکشند. پرسش این است که درزمانی که کمونیستهای شوروی در افغانستان حمله کرد و کشور را اشغال نموده بود چرا چنین گروههای انتحاری و انفجاری شکل نگرفت و اینک اشخاص و گروههای مدعی برقراری خلافت و امارت اسلامی به جان مسلمانان افتاده و سبب رفتار ویرانگر و کشتار وحشیانه میگردند. در این میان از تمام گروهها و اقشار افغانستان مردم هزاره آسیبپذیرترین گروه انسانی هستند که قربانی تروریستان اسلامی میگردند؛ برای اینکه هم ازنظر قومی و هم ازنظر مذهبی این گروه نسبت به سایر گروههای قومی و فرقهی متمایزند. هزارههای افغانستان در این دوره و زمانه هم گرفتار خشونت عریان همچون انتحار، انفجار، رهگیری و آدمربایی از سوی تروریستان طالب و گروههای شناسنامهدار و بدون شناسنامه مورد هجوم قرارگرفته و از این مردم قربانی میگیرد. از طرف دیگر بااینکه این مردم بیشترین حمایتها و پشتیبانیها از نظام سیاسی و حکومت فعلی در کابل را انجام داده اما از ناحیه این حکومت مورد خشونت پنهان که همان تبعیض ساختاری باشد، قرارگرفته و شدیدترین تبعیضهای سیستماتیک را در قبال این مردم اعمال کرده و از طریق افراد ضعیفالنفس و اجیرشده از خود این مردم در دربار، تبعیض و خشونت ساختاری را پنهان کرده و توجیه میکند. گفته میشود و شواهد و قراینی زیادی وجود دارد که حتی نیروهای دولتی با تروریستان در اعمال خشونتهای عریان نیز دست دارند ولی در قسمت خشونت سیاسی که «برخی از پژوهندگان تصور تنگ و محدودی که خشونت سیاسی را به آسیب بدنی محدود میکند انتقاد کردهاند و گفتهاند محرومیت و ستم اجتماعی نیز نوعی از خشونت است، و نام آن را «خشونت ساختاری» گذاشتهاند». (عزتالله فولادوند ۱۳۹۰ ص ۴۳۶) هیچ شک و شبههی وجود ندارد. خشونت پنهان، از قبیل توهین و تحقیر هزارهها چنان از سوی حاکمیت افغانها اعمال و ترویج میشد که به مرور زمان گستره وسیع اجتماعی پیدا کرد. تمام اقوام در افغانستان به هزارهها با دید تحقیرآمیز مینگریستند و هزاره تبدیل به یک دشنام اجتماعی گردیده بود؛ بهطوریکه خیلی از هزارههای سستعنصر اقدام به تغییر هویت اجتماعی کردند و هویت خود را تا جای که امکان داشت کتمان نمودند. این خشونت، و این رفتار به مرحلهی گسترش و شایع شده بود که حتی سادات هزاره هم که درون جامعه زندگی میکنند و جزو هزاره و اقوام دیگر آنها را هزاره میشناسند، هزارهها را تحقیر و توهین میکردند و تا هنوز زیادی از سادات گرفتار چنین بیماری هستند. هزارهها را همکفو سادات نمیدانند، به خاطر همین نگرش دختر به هزارهها نمیدهند! عجیب اینجاست که اینها دختر به هزارهها نمیدهند اما دختر از هزارهها میگیرند، بنازم مر خدا را، یک بام و دو هوا را! اگر هزارهها به خاطر شرافت خونی سادات همکفو آنها نیستند! (چنانچه طبق شنیدهها یکی از سادات بهسودی شناسنامه ایرانی گرفته در درس خارج خود چنین استدلال کرده و این مساله را تیوریزه میکند)، باید در هر دو صورت (دختر دادن و دختر گرفتن) هم کفو بهحساب نیایند!؟ بههرحال هزارهها از تبعیضهای عریان و پنهان بهشدت رنج میبرند و هرروز قربانی این پدیده شوم و غیرانسانی از ناحیه دوست و دشمن، دور و نزدیک خود میگردند.
فرجام سخن:
آنچه تا هنوز گفته آمد به این نتیجه میرسیم که خشونتهای که در جهان تحت عنوان اسلام و اسلامگرایی به وقوع میپیوندند را نمیشود در قالب یک نظریههای خشونت انسانی تبیین کرد و هیچکدام نظریههای که در این مقال ذکرشده و یا نشده توانایی تبیین رخدادهای خشونتآمیزی که امروزه در سطح جهان و جهان اسلام جریان دارد را ندارند. باید از نظریههای ترکیبی و تلفیقی این پدیدهی که امنیت و آرامش را از جهان سلب و کشورهای زیاد اسلامی و بسیاری از مسلمانان را در جهنم این جهانی معذب میکند استفاده و به تحلیل نشست.
از میان این نظریهها شاید نظریه ناکامی بیشترین توانایی را در فهمپذیر کردن خشونتهای اسلامی داشته باشد. زیرا اسلامگراهای سنی از زمان سید جمال تاکنون در مبارزاتی که برای برپایی حکومت اسلامی موردنظر خود داشتهاند موفق نبودهاند اما اسلام شیعی خیلی زود به پیروزی رسید و حکومت دلخواه خویش را مستقر ساخت و با بزرگترین ابرقدرت دنیا یعنی آمریکا دستوپنجه نرم میکند. لذا اسلام شیعی اسلام خشونت و ترور و انتقام و ویرانگری نیست. ناکامی مسلمانان اهل سنت و شعار بازگشت آنان به عصر طلایی مسلمانان آنان در دام تفسیر متحجرانه وهابیت انداخته و خشم و انتقام ناشی از ناکامی آنان هم متوجه خودشان شده است و هم متوجه دیگران.
اینها هم سادیستاند و هم مازوخیست. جوانی که حاضر میشود تا خود را در میان جمعیت بیگناه منفجر سازد مگر میشود دچار بیماری سادیسمی و مازوخیسمی نباشد؟ بنابراین علاوه بر این اکثر نظریههای که پیرامون خشونت انسانی تولیدشدهاند کمک به تبیین رفتار خشونتآمیز و پرخاشگرانه گروههای تروریستی تکفیری و غیر تکفیری مینمایند اما نظریه ناکامی بیشترین ظرفیت را نسبت به تبیین این مساله دارد. خشونت این گروهها و افراد به خاطر کینه و عقده ناکامی رفتار اسلامی که هیچ، که انتقامگیری و جنایت ضد بشری است.
یادداشتها:
۱- ارونسون، الیوت، روانشناسی اجتماعی، ترجمه دکتر حسین شُکر کُن، انتشارات رشد، چاپ چهاردهم ۱۳۸۱ تهران
۲- ستوده، هدایت الله، روانشناسی اجتماعی، انتشارات آوای نیلوفر، چاپ هفتم، تهران ۱۳۸۲
۳- بدار لوک، و دیگران، روانشناسی اجتماعی، ترجمه دکتر حمزه گنجی نشر ساوالان، چاپ پنجم تهران ۱۳۸۶
۴- شایان مهر، علیرضا، دایرهالمعارف تطبیقی جلد دوم چاپ اول ناشر: سازمان انتشارات کیهان تهران ۱۳۷۹
۵- بودون، ریمون، و بریکو، فرانسوا، فرهنگ جامعهشناسی انتقادی، ترجمه عبدالحسین نیک گهر چاپ اول ناشر: فرهنگ معاصر تهران ۱۳۸۵
۶-استیرن، فرانسوا، خشونت و قدرت، ترجمه بهنام جعفری مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه تهران ۱۳۸۱
۷-فروم، اریک، آناتومی ویرانسازی انسان، ترجمه دکتر احمد صبوری، انتشارات آشیان چاپ دوم تهران ۱۳۸۹
۸-کراهه، باربارا، پرخاشگری از دیدگاه روانشناسی اجتماعی، انتشارات رشد چ اول تهران ۱۳۹۰
۹- آذربایجانی و دیگران، روانشناسی اجتماعی … ، ناشران: پژوهشگاه حوزه و دانشگاه و (سمت) تهران ۱۳۸۵
۱۰- فرایا، هلن، خشونت در تاریخ اندیشه سیاسی، ترجمه عباس باقری، نشر فرزان تهران ۱۳۹۰
۱۱- فنایی، ابوالقاسم، www.neeloofar.org ۱۳۹۲
۱۲- هانتینگتون، سمویل، سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی، ترجمه محسن ثلاثی، نشر علم چ اول تهران ۱۳۷۰
۱۳- حمد، ترکی، فرهنگی بومی و چالشهای جهانی، ترجمه ماهر آموزگار، نشر مرکز چاپ اول تهران ۱۳۸۳
۱۴- گیدنز، آنتونی، جامعهشناسی، ترجمه منوچهر صبوری نشر نی چاپ هفتم تهران ۱۳۸۱
۱۵- دکمجیان، هرایر، جنبشهای اسلامی معاصر در جهان عرب، ترجمه دکتر حمید احمدی انتشارات کیهان چاپ چهارم تهران ۱۳۸۳
۱۶- مجموه آثار شهید مطهری جلد ۲۴ انتشارات صدرا
۱۷- طنین، ظاهر، افغانستان در قرن بیستم، نشر عرفان چاپ دوم تهران ۱۳۸۴
۱۸- میشو، ایو، خشونت دستآموز، ترجمه بابک سید حسینی، مرکز چاپ و نشر وزارت امور خارجه چ اول تهران ۱۳۸۱
۱۹- دولتآبادی، بصیر احمد، هزارهها از قتلعام تا احیای هویت، نشر ابتکار دانش، چ اول قم ۱۳۸۵
۲۰- فرهنگ، میر محمد صدیق، افغانستان در پنج قرن اخیر، جلد اول انتشارات دارت التفسیر، چ اول قم ۱۳۸۰
۲۱- موسوی، سید عسکر، هزارههای افغانستان، ترجمه اسدالله شفایی، ناشر: اشک یاس، چ دوم قم بهار ۱۳۸۷
۲۲- شارون، جویل، ده پرسش از دیدگاه جامعهشناسی، ترجمه منوچهر صبوری نشر نی، چ چهارم تهران ۱۳۸۴
۲۳- کورنا، لورل، افغانستان، ترجمه فاطمه شاداب، انتشارات ققنوس چ اول تهران ۱۳۸۳
۲۴- روا، الیویه، افغانستان از جهاد تا جنگهای داخلی، ترجمه علی عالمی کرمانی، نشر عرفان چ دوم تهران ۱۳۹۰
۲۵- فولادوند، عزتالله، فلسفه و جامعه و سیاست، نشر ماهی چ دوم تهران ۱۳۹۰
خیلی عالی بود